رد پای خاکستری زمان



00

"عبور گیج رهگذری"

رهگذری با کوله باری از واژه ها

واژه هایی از جنس نگفتن

که به مسلخ سکوت می روند

سکوت هزار ساله ای

که اساطیر تاریخ بدان دچارند

و کنون جاریست در رگ و پی

که فاصله هاست ارمغان سکوت

بحر تمنای دلی می تپد ضربانی ناموزون

که از برای سکوت می شکند

در این طلوع ظلمت شکن

دلی که به پرتگاه سکوت دل بسته

ای کاش نسیمی بوزد

بسان اردی بهشت

و دلتنگی ها را باد با خود ببرد

ببرد به آنسوی سرنوشت

آنجا که نفس ها سرد و حرف ها به خواب رفته اند

و عشق قصه بعیدیست

که شامگاهان نقل می شود

سینه به سینه نسلی که فراموش کرده اند

کجای این روایت تو را گم کردم

که اینگونه ام دیوانه می پنداری

دیوانه ای خو کرده به تنهایی

و اسیر کالبد واژه ها

واژه هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند

پ ن: واژه هایی که از برای "عبور گیج رهگذری" خلق شدند.


00

"عبور گیج رهگذری"

رهگذری با کوله باری از واژه ها

واژه هایی از جنس نگفتن

که به مسلخ سکوت می روند

سکوت هزار ساله ای

که اساطیر تاریخ بدان دچارند

و کنون جاریست در رگ و پی

که فاصله هاست ارمغان سکوت

بحر تمنای دلی می تپد ضربانی ناموزون

که از برای سکوت می شکند

در این طلوع ظلمت شکن

دلی که به پرتگاه سکوت دل بسته

ای کاش نسیمی بوزد

بسان اردی بهشت

و دلتنگی ها را باد با خود ببرد

ببرد به آنسوی سرنوشت

آنجا که نفس ها سرد و حرف ها به خواب رفته اند

و عشق قصه بعیدیست

که شامگاهان نقل می شود

سینه به سینه نسلی که فراموش کرده اند

کجای این روایت تو را گم کردم

که اینگونه ام دیوانه می پنداری

دیوانه ای خو کرده به تنهایی

و اسیر کالبد واژه ها

واژه هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند

پ ن: واژه هایی که از برای "عبور گیج رهگذری" خلق شدند.


دیشب بعد از حرص خوردن ها و استرس کشیدن های فراوان، در عین ناباوری در مقابل ژاپن باختیم! اونم با سه تا گل!!! به قول محمدرضا نخوردیم نخوردیم یهو الان سه تا خوردیم!!! فوتبال همیشه جذاب ترین ورزش در کشور ما بوده و در هر دوره ای خاطرات زیادی باهاش داریم. از جام جهانی 98 و حماسه ملبورن! گرفته تا همین جام ملت های اخیر اما چیزی که فوتبال ما رو از بقیه کشورها متمایز کرده، همیشه استعداد ها بودن، و ما در هر دوره ای با نخبه هایی روبرو بودیم که تعیین کننده نتایج بازی ها بودن، ولی حلقه گمشده فوتبال ما یا بهتره بگم سیستم ما، برنامه ریزی های میان مدت و بلند مدته، اینکه فارغ از نتایج کوتاه مدت به فکر تشکیل یک آکادمی بزرگ با شعب مختلف در همه استان ها باشیم و استعدادها رو کشف کنیم، و از همون سنین نوجوانی پرورش بدیم تا در هر دوره دچار کمبود نیروی جوان با استعداد نباشیم اینطور نشه که یک بازیکن با سی و چند سال سن هنوز جایگزینی نداشته باشه در حد و اندازه های خودش! ژاپن تیمی رو به این تورنمنت فرستاده بود که همگی جوان و تازه نفس بودن، و هدف بلند مدت اونها المپیک و جام جهانی بعدی هست، یعنی یک تغییر نسل برای آینده ای بهتر. یه زمانی رویاهاشون رو تو کارتون فوتبالیست ها دنبال می کردن، و حالا بیش از دو دهه ست که حرفه ای ترین فوتبال آسیا رو دارن، هم در لیگ قهرمانان اول میشن و هم در جام ملت ها! این وسط حالا چرا ما همیشه اول آسیا هستیم برمیگرده به ابتدای عرایضم، یعنی استعدادها و تعداد زیاد نیروی انسانی در کشور که عاشق فوتبال هستن اگر برنامه ریزی ژاپنی ها رو ما هم داشته باشیم، بی شک قوی ترین تیم آسیا خواهیم بود و چه بسا که در جام های جهانی مدعی باشیم. نکته دیگری که دیشب از دیده ها پنهان نبود، اخلاق بود، که اون هم باختیم متاسفانه.

کی روش با همه زحمت ها و تاثیرات مثبت زیادی که برای فوتبال ما به یادگار گذاشت، رفت با اومدن مربی بزرگ تر از کی روش هم فوتبال ما همینه و ممکنه در یک تورنمنت هم بدرخشیم اما در دراز مدت حریف کشورهای با برنامه نمیشیم

نظر شما چیست؟


در این مدت کوتاهی که وبلاگ نویسی رو از نو شروع کردم و امیدوارم بین راه رها نکنم و سالها اینجا بنویسم و از خوندن نوشته های دیگران لذت ببرم، دوستان وبلاگ نویس خوبی یافتم که با خوندنشون حس خوبی میگیرم، که این یقیناً از حال خوب اونها سرچشمه میگیره

به تازگی با دوستی هم آشنا شدم با سواد، با سواد به معنای واقعی، کسی که منو با کتاب خوندن آشتی داد و خیلی چیزها ازش یاد گرفتم و میگیرم و امیدوارم خواهم گرفت! قصه های هزار و یک شب رو همیشه دوست داشتم یه روز شروع کنم، اما مثل کلیدر دولت آبادی و ژان کریستف رومن رولان می ترسیدم برم سمتش!! حالا چرا می ترسیدم، چون فکر میکردم باید بشینم ته یک کتابخونه نمور و تاریک و بعد از یک هفته نخوردن و نخوابیدن تمومش کنم بیام بیرون! فیلم هندی هم زیاد نمی بینم، ولی قدرت تخیل بالیوودی دارم!! هزار و یک شب نثر شیوایی داره و پر از قصه های زیباست، برای مایی که قصه های تلخی رو داریم تجربه می کنیم و روزگار خوبی نیست، قصه خوندن حال خوبی داره، حداقل میتونیم در آینده برای فرزندانمون حرفی برای گفتن داشته باشیم و قصه ای برای شنیدن. کتاب خوندن یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیاست که غرق میشی تو بطن داستان و همه چیزو به شکلی که دلت میخواد تصور میکنی، و این باعث میشه قصه خوندن هر کس خاص باشه با فضایی متفاوت

ای کاش کتاب خوندن بشه عادت روزمره همه ما، ای کاش به آگاهی برسیم، ای کاش همه متحد باشیم و برای بهتر زیستن به هم کمک کنیم.

پ ن: شما هم کتاب میخونید؟ (چه سوالیه! معلومه که میخونید)

پ ن: لطفاً درباره کتابی که در حال خوندنش هستید، سطری بنویسید.


صدای سقوط کلمات

از بلندای احساس شنیده می شود

که رهسپار نگاهی سرد

به سوی ابدیت پرواز می کنند

آنجا که پروانه ها

دل بسته اند به تور صیاد

تو اما کجای این قصه نشسته ای

کدام نغمه ها را زیر لب زمزمه میکنی

که دنیای خاکستری این حوالی را نمی بینی

گاهی واژه ای متولد می شود

و گاهی غزلی می میرد

بی آنکه بدانی

پرستوها عازم چشمانت شده اند

و تو هنوز گلدان بی قواره احساسی را آب می دهی

که شمعدانی هایش سالهاست پژمرده اند

و ماهی جان داده

لب پاشوره حوض آبی را ندیدی

که در تمنای آب

روح سرد زمین را بدرود می گفت

خبر از چلچله ها داری؟

دیگر نغمه سر نمی دهند

و در اندوه پاییز این سالها

به مسلخ عقاب ها می روند.

اکنون سالهاست هوای این حوالی ابریست

و خورشید رخ نمی تابد

تا گرم کند سردی زمستان را

تا بزداید کابوس کلمات را

.

حمید آبان

پ ن: ندارد.


به خون خویش خفته اند، و آرزوی خود را به خاک می سپارند، در خاتمه احساس و در تشییع کلمات گاهی دستی جا می گذارند، گاهی قلبی آکنده از احساس، گاهی لبخند را اما فراموش می کنند، و بهار را بدرود گفته و "لا تترکنی ابداً" زمزمه می کنند مردانی که قربانی می شوند، جان می دهند، خونشان جاری اما سرشار از فداکاری، مملو از گذشت وصف حالشان در واژه ها نمی گنجد، که دنیایی دارند به گستردگی آسمان، به سبزی بهار. اما خو گرفته اند به خزان، و دل بسته اند به زمستان در شمارش مع زندگی، هر لحظه تیری خلاصشان می کند، و تکه ای بجا می ماند، در قلب زنی که فرسنگ ها آنسو تر می تپد به یاد صدای مردانه ای که چون آهنگ زندگی قرص می کند دلش را، گرم می کند دَمَش را. برگ ها زرد می شوند، از بلندی سقوط می کنند، و لاله ای جان می دهد زیر باران آتش و دود.

پ ن: "تنگه ابوقریب" فیلمی که چهره زشت جنگ را به خوبی نشان داد و خنجری بود بر قلب هامان، سوزاند و آتش زد.

پ ن: مدیونیم، زندگی را به مردانی که پای این خاک ایستادند و به خون خویش خفتند


بخوان، به نام پروردگارت، آنکه تو را خلق کرد.

یه وقتایی به عقب که نگاه میکنی و افت و خیز ها و سختی ها رو مرور میکنی، به طرز شگفت انگیزی به معجزه ایمان میاری! حالا این معجزه شفای کور و گلستان شدن آتش منظورم نیست! همین اتفاقات به ظاهر پیش پا افتاده زندگی و مشکلاتی که حواست نیست چطور حل شدن رفتن پی کارشون، یه معجزه ست همین که نمی فهمی تو یک سال گذشته چطور همه قسط ها رو دادی و زندگی به روال مطلوبی گذشته خودش یه معجزه ست! اینکه تو سخت ترین روزهای زندگیت یهو پشت سر هم شاگرد داری و یکی پیداش میشه دو سال تمام به پسرش درس میدی، اینکه یکی بهت زنگ میزنه برای تدریس تو فلان مدرسه و تو بخاطر اینکه سربازی و نمیتونی صبح ها جایی تدریس کنی جواب رد بهش میدی، اما فرداش دوباره بهت زنگ بزنه بگه نمیتونی یه کاریش کنی؟؟ و فرمانده ات با یک روز مرخصی در هفته موافقت کنه و تو یک سال تو مدرسه درس بدی، معجزه نیست؟؟ این سه سال خیلی سخت گذشته، به سختی هرچه تمام تر، اما غیر از خدایی که همیشه حواسش بهم بوده، یه فرشته مهربون هم این پایین آروم جونم بوده و هست، کسی که تا آخر عمرم بهش مدیونم و هرکاری کنم جبران فداکاری هاش نمیشه زندگی رویایی که قرار بود با اسب سفیدم براش رقم بزنم، با سختی شروع شد، با سختی های زیاد، با دلهره و اضطراب زیاد و این عقبه منو وادار میکنه تا هر روز قوی تر بشم.

پ ن: عنوان این پست و به یاد آوردن اون بالا سری رو مدیون پست یکی از دوستان وبلاگی هستم، باشد که رستگار شود.


گاهی وقت ها باید سر برگردونی و به عقب نگاه کنی، به اینکه از کجا اومدی و الان کجایی گاهی وقت ها باید بشینی روی نیمکت پارک و به کارهایی که کردی فکر کنی، به حرف هایی که زدی، به دوستت دارم هایی که گفتی و شاید شنیدی. گاهی وقت ها باید بایستی کنار پنجره و به رفت و آمد ماشینها و آدم ها نگاه کنی، به اونی که چله تابستون کت پوشیده و اونی که چله زمستون یه لباس نازک گاهی وقت ها موقع قدم زدن باید به زمین و قدم ها نگاه کنی و بدون دیدن صورت آدمها توی ذهنت تصورشون کنی گاهی وقت ها باید رادیو گوش بدی، قصه شب رو دنبال کنی و دل بدی به صدای دلنشین گوینده رادیو که بیتی از حافظ میخونه گاهی وقتها باید یه فنجون چای بریزی برای خودت و لم بدی روی مبل و کتاب بخونی گاهی وقت ها باید شجریان بزاری و چشماتو ببندی و روحتو به پرواز در بیاری، گاهی وقت ها هم دل بدی به پیانوی لاچینی و معروفی، یا شاید ایروما و آرنالدز گاهی وقت ها باید توی پاییز قدم بزنی، زیر بارون خیس بشی گاهی وقت ها باید آشپزی کنی، خونه رو تمیز کنی، لباس ها رو روی بند پهن کنی

گاهی وقت ها باید دل بدی و دل بکنی، به بعضی آدما و از خیلی آدما. گاهی وقت ها باید گریه کنی، یه دل سیر تو تنهایی گاهی وقت ها باید بری به اونایی که دیگه تو این دنیا نیستن سر بزنی و به یاد بیاری همه خاطرات رو، تا فراموش نکنی رفته ها رو.
پ ن: قرار بود چیز دیگه ای بنویسم، اما نمیدونم چرا اینجوری شد!!
پ ن: اون که میخواستم بنویسم عنوانش این بود: آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید.
پ ن: شاید پست بعدی راجع به این عنوان نوشتم
پ ن: بخوانید و واژه ای به یادگار بگذارید.

دست هایش را داخل جیب هایش مخفی می کند، و مسیر پیاده رو را آهسته گز می کند، به انتهای افق خیره شده و رد برف روی قله را تماشا می کند، ذهن مشوش خود را ورق می زند، به خاطره ها فکر می کند، و به آینده مبهم پیش رو، آینده ای که امیدی به روشنی آن نیست، امیدی به تماشای آن نیست. قصه این نسل پر است از بیم و امید، بیم از آینده و امید به آینده! ناگهان می ایستد تا نفسی تازه کند، در این سرمای خاکستری، و گنجشکی تیره بخت فرو می نشیند تا جرعه ای به کام کشد از آب سیاه کنار جدول، بی خبر از دنیای اطراف، و بعد پر می کشد و می رود، برای جوجه ای که انتظارش را می کشد، در پستوی لانه ای کوچک، آنسوی دیوارهای بلند بسوی افق گام بر می دارد، این بار کمی تند تر از قبل، و زیر لب اخوان زمزمه می کند، زمستان، سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است.

 

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟

ز چشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است . آی .

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است


خیلی سال میگذره از وبلاگ نویسی من! از روزهای اول که یکی از دوستان (هنوزم بعد از 15 سال دوستیم!!) منو با دنیای وبلاگ نویسی آشنا کرد خیلی سال میگذره، سالهایی پر از خاطره های تلخ و شیرین. چند وقتیه دوباره به سرم زده وبلاگ نویسی کنم، البته برای دل خودم، چون یجای دیگه یه وبلاگ (وبسایت) کاری هم دارم که هنوز داره کار خودشو میکنه امروز به چند تا وبلاگ خوب و قلم خیلی خوب برخوردم و حس و حال اون روزها دوباره در من زنده شد، گویی در زمان سفر کردم!! حکایت "رد پای خاکستری زمان" از "شام آخر" و "سرزمین رنگین کمان" میاد، جاهایی پر از خاطره و شب بیداری هایی که تبدیل به یک نوشته میشد، یا بعضی وقت ها چند خط شعر! تا یکی که فرسنگ ها اون طرف تر و با اختلاف ساعت بیشتر نشسته، بخونه و القصه. همه اون خاطرات رفت به صندوقچه تاریخ و فقط یک روایت شفاهی ازش بجا مونده روایتی که سالهای قبل یک بار دیگه هم پاک شده بود، اما به دلایل مشکلات فنی سرورها!! دوباره بازیابی شده بود، ولی الان دیگه نیست، و بعید میدونم هم دوباره اون نوشته ها رو ببینم!!

سرتون رو درد نیارم، اینجا قراره دنیای تازه ای باشه، با واژه های تازه بعضی ها شیرین و بعضی ها تلخ
ممنون از دوستانی که به این وبلاگ سر میزنن، دنبال می کنن و احیانا نظر میدن
همونطور که همه وبلاگ نویس ها میدونن، دلخوشیم به کامنت دوستان
در پناه حق پایدار و برقرار باشید

در هجوم خون و فشنگ

و از میان ناله های سربازی که سر نداشت
ندایی به آسمان نمی رسید
گویی خدا هم نمی شنید
دعای مادری فرسنگ ها آن طرف تر
که بی تاب فرزند خویش
نمازش قضا نشد.
باران خمپاره و گلوله
ظلمت شب را می شکست
و مرگ آنسوی خاکریز
انتظار شکوفه هایی را می کشید
که به بهار لبخند می زدند
کابوس شب
دلهره لحظه های انتظار بود
که به مسلخ می برد
تن های خسته ای را
که پر پر می شدند
زیر خروارها خاک
با دستانی بسته.
- آبان

00

"عبور گیج رهگذری"

رهگذری با کوله باری از واژه ها

واژه هایی از جنس نگفتن

که به مسلخ سکوت می روند

سکوت هزار ساله ای

که اساطیر تاریخ بدان دچارند

و کنون جاریست در رگ و پی

که فاصله هاست ارمغان سکوت

بهر تمنای دلی می تپد ضربانی ناموزون

که از برای سکوت می شکند

در این طلوع ظلمت شکن

دلی که به پرتگاه سکوت دل بسته

ای کاش نسیمی بوزد

بسان اردی بهشت

و دلتنگی ها را باد با خود ببرد

ببرد به آنسوی سرنوشت

آنجا که نفس ها سرد و حرف ها به خواب رفته اند

و عشق قصه بعیدیست

که شامگاهان نقل می شود

سینه به سینه نسلی که فراموش کرده اند

کجای این روایت تو را گم کردم

که اینگونه ام دیوانه می پنداری

دیوانه ای خو کرده به تنهایی

و اسیر کالبد واژه ها

واژه هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند

پ ن: واژه هایی که از برای "عبور گیج رهگذری" خلق شدند.


یه وقتایی که فکر میکنی همه چیز درست شده و روی روال افتاده، یهو یه خبر، یه تصمیم از بالادستی ها، همه چیزو تغییر میده و سرنوشتی که انتظارش رو داشتی به شکل دیگه ای رقم میخوره. نمیدونم این روزهای سخت قراره کی تموم بشه، که نفس راحتی بکشیم و دلخوش باشیم به آینده، و گذشته نه چندان خوبی که داشتیم رو جبران کنیم خسته شدم از اضطراب این سالها، سالهایی که قرار بود جوونی کنیم و بهترین سالهای عمرمون باشه، اما تو اوج جوونی پیر شدیم کشوری که برای هیچ کدوم از استعدادهاش هیچ زمینه ای ایجاد نمیکنه و هر سال هزاران نفر تحصیل کرده دانشگاهی به زمره بیکارها اضافه میشن، و بدون امید به آینده تباه شدن زندگیشون رو تماشا میکنن نزدیک بیست سال درس بخونی و آخرش هیچی به دست نیاری! و بر حسب شانس اگر کاری هم پیدا کنی (باید بذاری روی سرت و روزی هزار بار خدا رو شکر کنی) ربطی به رشته تحصیلیت نداره و همه مهارت هایی که خارج از دانشگاه یاد گرفتی فقط به کارت میاد! بماند که باید ماهها صبر کنی تا حق و حقوقت رو بگیری!!

ما نسلی هستیم که هر روز با تصمیم مدیرانی که سلیقه ای عمل می کنن، سرنوشتمون دستخوش تغییر میشه، و در کشوری زندگی میکنیم که هیچ کس به فکر منافع ملی نیست و روزانه های جدیدی معرفی میکنیم! میتونیم در این زمینه به همه کشورها هم صادر کنیم!

نمیخواستم از این ناله نویسی ها کنم، اما جایی بهتر نیافتم که احساساتم رو تخلیه کنم! شما به بزرگی خودتون ببخشید.


(عکس اینترنتی)

یک - مقدمه

به تاریخ یکم اردیبهشت 95 رفتم دفتر خدمات پلیس به اضافه 10 و فرم اعزام به خدمت رو پر کردم (قبل تر یعنی سال 91 که لیسانس رو گرفته بودم و از فرجه بعدش هم جهت استراحت استفاده کرده بودم دفترچه پست کرده بودم و معلوم شده بود یکم آبان 91 عازم به خدمتم (به مقصد نامعلوم) که کارشناسی ارشد قبول شدم و مسیر زندگی تغییر کرد) و برخلاف قدیم تر ها که طول می کشید تاریخ اعزامت مشخص بشه، همون لحظه کاغذو گذاشت کف دستم و گفت (مسئول اونجا رو میگم) یکم شهریور امسال تاریخ اعزامه! البته اگه عجله داری میتونی تعجیل بزنی و دو ماه زودتر بری! من هیچ، من نگاه! اومدم بیرون و با همسر گرام که اون موقع عقد بودیم صحبت کردم که تعجیل بزنم یا نه، که نه! چون تیر ماه عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه و زندگی!! حالا بگذریم که من چه دل گنده ای داشتم قبل از خدمت رفتم سر خونه و زندگی و چه مشکلاتی رو نه تنها برای خودم که برای همسر گرام هم رقم زدم! البته اینم اضافه کنم که دوست نداشتم برم سربازی، اما شرط پدر خانم گرام کارت پایان خدمت بود و من چاره ای هم نداشتم جز این تصمیم! شغلم رو بخاطر تموم شدن درسم و اعزام به سربازی از دست داده بودم و برای امرار معاش تو یک آژانس مشغول به کار بودم تا اینکه رخت نظام بر تن کردم و رفتم سربازی، و بقیه ماجرا در شماره بعدی. (این پایین رو میگم)

دو - روز اول

چند روز قبل تر از اعزام (یعنی یکم شهریور همان سال) رفته بودم گیس های بلندم رو که شبیه موجود پشم دار خوش صدا شده بود تراشیدم و به نوعی کچل کردم، حالا چرا به نوعی، چون از نظر اونها (فرمانده گروهان) باید با نمره چهار کچل می کردیم (طوری که سفیدی سر دیده بشه)، حالا بماند که کم بودن افرادی که مثل من روز اول کچل کرده باشن! رفتیم داخل پادگان (کله سحر، همان وقت که کله پزی ها اجاقشان را روشن می کنند!) و پس از ساعت ها نشستن روی آسفالت روبروی گروهان که هنوز نمی دانستیم کجا هستیم (آنقدر نشستیم که تاریکی سپیده دم رخت بر بست و جای خودش رو به صبح و آفتاب سوزان شهریور داد)، آمدند و پس از مقداری افاضه فضل و خوشامدگویی به سبک خودشان، لباس رزم (چند شماره کوچک تر از سایز) دستمان دادند با یک ساک چندمنظوره سورمه ای رنگ و یک جفت پوتین (باز هم چند سایز کوچک تر) و گفتند بروید لباس هم سایز خود پیدا کنید و تغییراتی مثل دوخت نام و نشان و نوار آبی رنگ کنار شلوار بدهید و یک هفته بعد بیایید پوستتان را بکنیم (اینو نگفتن ولی بعداً خودمون فهمیدیم!). رفتم خونه گفتم یک هفته دیگه میرم سربازی، باید لباس ها و پوتین ها رو تعویض کنم و باقی ماجرا چند روز بعد هم همین کارو کردم و با اضافه کردن آیتم های دیگه ای مثل لوازم شخصی و مقداری خوراکی و بیسکوئیت، با حس عجیبی که وجودم رو گرفته بود منتظر تاریخ شروع سربازی بودم.

ادامه ماجرا و ماجراها رو در پست های دیگر عرض خواهم کرد.

امیدوارم بین خاطرات بتونم حرفی هم برای گفتن داشته باشم.


شش روز بعد از اولین روز، دومین روز حضور ما در پادگان بود که رسماً دوره ضرورت خدمت سربازی شروع شد. مثل دفعه قبل سپیده دمان و قبل از طلوع آفتاب قصد پادگان کردم. موبایلم رو به همسرم دادم و تا مدت نامعلومی که قرار بود اونجا باشم خداحافظی کردم و راهی پادگان شدم. به دم در پادگان که رسیدم سربازهای زیادی اونجا بودن که دسته دسته وارد پادگان میشدن. قبل از اینکه وارد بشم یه مغازه فروشنده لوازم سربازی باز بود که رفتم کلاهم رو که به سرم تنگ بود عوض کنم. از بچگی آناتومی کله من طوری بود که هیچ کلاه لبه داری سرم نمی رفت! اینی که عوض کردم هم سایز بزرگش بود مثلاً که نهایتاً یک دهم میلیمتر بیشتر از قبلی بزرگ تر بود!! از در کوچیک دژبانی وارد پادگان شدم و بعد از بازرسی بدنی و کوله به سمت گروهان حرکت کردیم. اونجا نشستیم تا صبح بشه و فرماندهان تشریف فرما بشن! آفتاب تیزی روی سرهای تازه کچل کرده مان می تابید و حس غریبی وجودم رو گرفته بود. بعد از انجام تشریفات و ثبت در آمار، جیره ها (حاوی پتو و ملحفه و لوازم بهداشتی و دمپایی و .) تحویل شد و طبق دسته بندی ای که پیش تر انجام داده بودن وارد ساختمان گروهان شدیم و به طبقه دوم هدایتمون کردن که کوپه 18 نفره شماره 8 انتظار ما رو می کشید. اینو اضافه کنم که تنها گروهان پادگان که آسایشگاهی نبود و سربازها تو کوپه یا همون اتاق میخوابیدن گروهان ما بود، قدیم ترها یعنی زمان شاه دانشجوهای خلبانی اونجا استراحت میکردن، و این تنها وجه مثبتی بود که ما نسبت به گروهان های دیگه داشتیم (به جهت میزان تحصیلات که اغلب فوق لیسانس و دکتری بودیم). به خیال خودم که تخت بغل دیوار بهتره به سمت انتهای کوپه رفتم و طبقه پایینش رو برای خودم انتخاب کردم، که بعدها از این انتخاب پشیمون شدم! طبق آموزش هایی که تو محوطه پادگان بهمون داده بودن، تخت ها رو آنکادر کردیم و منظم و مرتب کوپه رو به مقصد ناهارخوری ترک کردیم (دوستانی که ارتش خدمت کردن میدونن آنکادر کردن تخت و منظم و تمیز بودن اتاق یا آسایشگاه از مواردی هستن که در صورت عدم رعایت قابل بخشش نیست). وقتی رسیدم به ناهارخوری با خیل عظیمی از کچل ها روبرو شدم که جلوی ناهارخوری صف بسته بودن، و بعد از مدت زیادی که زیر آفتاب سوزان کله ظهر شهریور ماه ایستاده بودیم نوبت به ما رسید و غذا به دست به سمت یکی از میزها رفتم. به محض برخورد نشیمنگاه به صندلی و آغاز غذا خوردن اعلام شد که وقت تمومه، تا سه میشماریم، هرکی تو سالن باشه تنبیه میشه! من هم که به شدت عصبی و کلافه و خسته بودم غذا رو نخورده تحویل سطل آشغال جلوی در دادم و گرسنه و خسته به سمت خوابگاه برگشتم. آماده شدیم که دوباره به محوطه برگردیم و بقیه برنامه ها رو پیش بگیریم. بعد از سخنرانی و یک سری توصیه ها، تقسیم وظایف بین سربازها انجام شد و من به دلیل نامعلومی بعنوان ارشد کوپه انتخاب شدم که به شدت از این انتخاب ناراحت بودم. وظیفه من این بود که نظم و نظافت کوپه رو مدیریت کنم و اگر کسی دست از پا خطا کرد مسئولیتش با منه!! یعنی بیخودی ترین وظیفه ای بود که به یک نفر میشد داد، چرا که برخلاف بچه هایی که دژبانی و سالن غذاخوری و حتی نظافت افتاده بودن، هیچ مزیتی نداشتیم! بگذریم، روزمون به هر نحوی شب شد و خسته و گرسنه روی تختم دراز کشیده بودم و میل به هیچی نداشتم جز آب. انقدر تشنه بودم که فقط آب میخوردم با شکم خالی! و بعدها فهمیدم آبی که تو ساختمونه آشامیدنی نیست و ما مدت ها به اجبار و نبودن آب خنک، آب غیرآشامیدنی خوردیم! فکر میکردم وقتی آموزشی تموم بشه، هلیکوباکتر معده ام سر به فلک خواهد کشید و اگر شانس بیارم زخم معده نگیرم، ورم معده قطعاً خواهم گرفت! که به طرز معجزه آسایی هیچیم نشد!! با بچه ها کم کم آشنا شدیم و دوستی خوبی با هم داشتیم در طول آموزشی. در پست های بعدی از شخصیت بچه ها بیشتر خواهم گفت.


این سوی حادثه کلمات درد می کشند، روی از من برگردانده و عازم نگاه تو می شوند، میانه های راه اما به طرز جنون آمیزی به پرتگاه فراموشی سقوط می کنند، آنجا که سالهاست خورشید نمی تابد، و چلچله ها قربانی کرکس ها شده اند. گاهی غزلواره ای می شوند و در خلوت سرد پائیز به دوردست ها سفر می کنند، گاهی اما لج می کنند و در بطن احساس دست به خودکشی می زنند. کجای این قصه رهایت کردم که به درد بی درمان سکوت دچار شده ام. تو اما فرسنگ ها آنسوتر ایستاده ای و بی خبر از احوال این حوالی به پرواز شاپرک ها خیره شده ای، و از پنجره اتاقت خیابان های خیس خورده از باران را تماشا می کنی به زخمه های زخمی سه تار دل می سپارم و از دنیای کلمات به جهان بی حد و حصر نت ها پناه می برم، آنجا که اندیشه پرواز می کند، رقص کنان روی نغمه قناری ها سوار می شود، و به کائنات سلام می فرستد، شاید ذره ای حوالی چشمانت به ماهیت اندوه این سالها پی برده باشد و یک تار مویت را نوازش کند خبر از اردیبهشت داری؟ سالهاست که از پاییز و سرمای دی بیرون نیامده ایم، و در حسرت شکوفه های گیلاس به برگ های زرد و سرخ کف خیابان خو کرده ایم. پاییز را باید عاشق بود، اما آنچه عاشقش می کند، شوق رسیدن به گرمای خرداد است که از پس حادثه ها نمایان می شود.
ادامه دارد.

Listen From Here


پ ن: بدون مخاطب هستند این نامه ها، که از بطن یک رویا متولد شده اند کلمات.

نفس ن از راه رسید، با کوله باری از حرف های نگفته، که پشت اندوه این سالها پنهان شده بود، و در سکوتی هزار ساله فریاد می شد. چمدانش را جلوی در گذاشت و آرام پاهایش را از کفش بیرون در آورد. آهسته قدم بر می داشت، مبادا که سکوت سرد خانه را بشکند. ایستاد، خانه را برانداز کرد، به قاب عکس های روی میز خیره شد، یادش آمد اولین عروسکی که پدر برایش خریده بود، همان که دامن چین دار گل دار به تن داشت، با موهای مشکی، و کتاب قصه های خوب، برای بچه های خوب، که مادر هر شب برایش زمزمه می کرد. سه تار پدر هنور گوشه خانه روی پایه جا خشک کرده بود، و قفسه کتاب هایش که پر بود از سرگذشت آدم ها، قصه آمدن ها و رفتن ها، روایت عشق و دلدادگی، در غزلی از حافظ، یا خطی از دولت آبادی. ترمه های روی میز بهار را به یادش آورد، همان سال که به شیراز رفته بودند، و مست عطر بهارنارج غزل می خواند برای پدر خانه پر بود از خاطره ها، خاطره های دور، که گذر زمان به دست فراموشی سپرده بودشان، دیگر نبودند بهانه های دلخوشی، دیگر طنین صدای پدر، عطر حضور مادر در خانه جریان نداشت، آنچه بود فقط خاطره بود، خاطره ای بعید. به سمت اتاقش رفت، هنوز مثل همان سال که خانه را ترک کرده بود دست نخورده مانده بود. کتاب ها هنوز همانطور روی میزش چیده شده بودند، و هدایت و شاملو خیره به چشمانش از روی دیوار نگاهش می کردند اما نگاه عروسک ها غربت عجیبی داشت که گلایه این سالها را فریاد می کشید. وقتی می رفت همه دلبستگی ها را به آنها سپرده بود، تا وقتی روزی بر می گردد. اکنون برگشته بود، با دنیایی از حسرت، که یادآور سالهای سردی بود، و آغوشی که هیچگاه به آن پناه نبرد.
ادامه دارد.
پ ن: گاهی هم باید بگذاری خیال ریشه کند، جوانه بزند، شاخ و برگ بگیرد تا روزی گل دهد.

(عکس تزئینی)

عصر همون روز دوم به بوفه روبروی گروهان 300 نفره (گردان 600 نفره)مون رفتم چیزی برای خوردن پیدا کنم، چون همون طور که گفته بودم فرصت ناهار خوردن به ما نرسید و گرسنه مونده بودیم. توی گروهان دو تا کیوسک تلفن عمومی بود که یکیش خراب بود و اون یکی باید پاسخگوی 300 نفر سربازی می بود که هر کدوم از یک جایی از این ممکلت اومده بودن و چشم انتظاری داشتن که بهش زنگ بزنن. به دو دلیل نتونستم از تلفن عمومی استفاده کنم، یک - صبح روز اول اون مغازه که کلاهم رو عوض کردم فقط باز بود و کارت تلفن نداشت، دو - صف تلفن به قدری شلوغ بود که تو اون فرصت کمی که داده بودن نمیشد ازش استفاده کنم! وارد بوفه که شدم باز با ازدحام سربازها مواجه شدم که در حال خرید بودن، نزدیک فروشنده شدم و دیدم داره با موبایلش بازی میکنه، همون لحظه یه فکری به سرم زد که میتونم ازش قرض بگیرم و یه تماس با خونه داشته باشم. وقتی بهش گفتم و به نوعی ازش خواهش کردم یک تماس یک دقیقه ای با خونه داشته باشم، دلش به حالم سوخت و موبایلش رو بهم قرض داد همونجا یه زنگ به همسرم زدم و بهش گفتم که میگن آخر هفته مرخصی میدن که بیاییم خونه، و نگران من نباش و این حرف ها و تمام. زیر یک دقیقه شد مکالمه! با حالت اندوهناک بیشتری یه بطری دلستر فقط خریدم و برگشتم به کوپه. تازه حدود یک ماه و نیم بود ازدواج کرده بودم و خونه مادرم رو که تنها بود ترک کرده بودم، و نگرانی های من هم برای تنهایی مادرم و هم تنهایی همسرم بود. دلستر رو با یکی دو تا از بچه ها تقسیم کردم و باب دوستی کم کم بین بچه ها باز شد و هرکی با یه نفر بیشتر صمیمی شد. از تبریز، لرستان، اصفهان، شیراز، بوشهر، همدان، تهران داشتیم توی کوپه، و هرکس با شخصیت منحصر به فرد خودش. اون شب شام هم نخوردم از فکر و خیالی که میل به غذا رو در من کور کرده بود، و خسته مثل کسی که کوه کنده روی تخت ولو شدم، فکر میکردم خیلی زود خوابم ببره، که همینطور هم شد، اما تا صبح شاید صد بار از خواب پریدم! ساعت 4 صبح بیدارباش میزدن و نیم ساعت وقت داشتیم خودمون رو آماده کنیم برای نماز و بعد هم صبحگاه. با عجله رفتیم پایین برای اعزام به مسجد، تمام 1000 تا سربازی که تو پادگان بودن باید میرفتن مسجد که فاصله نسبتاً زیادی با گروهان ما داشت برای اقامه نماز جماعت. بعد از نماز به گروهان برگشتیم و آماده شدیم برای صبحگاه و آمارگیری. بعد از طی این مراحل، آداب و اصول رژه رفتن رو بهمون یاد میدادن تا ظهر، اگر کسی هم گیج بازی در میاورد، کل گروهان تنبیه میشدن به شیوه های شنا، بشین و برپا و سینه خیز! این وسط آسفالت کف محوطه هم چنان داغ میشد که با اغراق میشد روش نیمرو درست کرد! خسته و عرق کرده و گرسنه و تشنه این روند تا ساعت ناهار ادامه پیدا کرد و قبل از اون برای نماز ظهر و عصر باید به مسجد میرفتیم. بعد از نماز برای ناهار به سالن رفتم، اما با تجربه روز قبل میدونستم ناهار بهم نمیرسه، برای همین رفتم بوفه و یه چیزی برای خوردن گرفتم. موارد طاقت فرسای صبح تا ظهر، برای تایم عصر هم تکرار شد و جهنمی که صبح برامون ساخته بودن، تکرار شد! روزهای اول سربازی خیلی سخت میگذره، خیلی زیاد. اون روز با یکی از بچه ها که شماره آماریش نزدیک من بود بیشتر آشنا شدم، اسمش محسن بود و بچه تهران، اون هم مثل من متاهل بود، اما عقد کرده و نامزد، و مثل من دغدغه زندگی مشترک نداشت. عاشق برتراند راسل و اهل مطالعه، و از نظر اعتقادی کمی لائیک به نظر می رسید. اولش قیافه اش غلط انداز بود و جلب میزد، اما بعدها که بیشتر با هم رفیق شدیم، پسر خوش قلبی بود، و از اون مهم تر با دانش و آگاهی. یبار سر کلاس های عقیدتی که برامون برگزار میکردن، یک سوال از معلم پرسید و با چالشی که براش بوجود آورد، ما دیگه اون آدم (معلمه) رو تو کلاسها ندیدیم! درباره کلاسهای عقیدتی هم ماجراهای جالبی داشتیم که در پست های بعدی خواهم گفت.

روز اول |

روز دوم


دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

وهر دانه برفی

به اشکی نریخته می ماند

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من


برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم،

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که،

صداها و نشانه ها را در بی هوشی مان بشنود

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود بگیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد

و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده سخن بگوییم

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است

زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد

از بخت یاری ماست شاید ،

که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمی آید

یا از دست می گریزد


می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم

حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور میکنم و امیدوارم

که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود

 

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم

 

پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز،

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم، بادبان برچینم، پارو وا نهم، سکان رها کنم

به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم

و آغوشت را باز یابم،

استواری امن زمین را زیر پای خویش

 

پنجه در افکنده ایم با دست هایمان به جای رها شدن

سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جای همراهی کردنشان

عشق ما نیاز مند رهایی است نه تصاحب

در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه

 

سپیده دمان از پس شبی دراز

آواز خروسی می شنوم از دور دست

و با سومین بانگش در می یابم که رسوا شده ام

 

زخم زننده، مقاومت ناپذیر ،شگفت انگیز و پر راز و رمز است

آفرینش ،و همه آن چیز ها که شدن را امکان می دهد

هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر

 

این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همه علامت،

و همچنان استواری به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو

وفایی که تو و مرا به سوی هدف راهنمایی می کند

جویای راه خویش باش از این سان که منم در تکاپوی انسان شدن

در میان راه دیدار می کنم حقیقت را، آزادی را ،خود را،

در میان راه می بارد و به بار می نشیند دوستی که توانمان دهد

تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری

این است راه ما

تو و من

در وجودهر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی راهی بیراهه ای

طرح افکندن این راز، راز من و راز تو

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است

 

بسیار وقت ها با هم از غم و شادی هم سخن ساز می کنیم

اما در همه چیز رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت

 

به تو نگاه می کنم و می دانم که تو تنها نیازمند یک نگاهی

تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به در آیی

من پا پس می کشم و در نیم گشوده به روی تو بسته می شود

 

پیش از اینکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم

فریاد می کشم که ترکم گفته اند

چرا از خود نمی پرسم که کسی را دارم که

احساسم را، اندیشه و رویایم را، زندگی ام را با او قسمت کنم

آغاز جداسری شاید از دیگران نبود

 

حلقه های مداوم پیاپی تا دور دست

تصویردرست صادقانه

باخود وفادار می مانم آیا؟

یا راهی سهل تر اختیار می کنم

 

بی اعتمادی دری است خود ستایی و بیم چفت و بست غروراست

و تهی دستی دیوار است و لولا است

 زندانی را که در آن محبوس راه خویشیم

دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم

تو و من توان آن را یافتیم که بر گشاییم که خود را بگشاییم

 

بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم

خود را به تمامی بر آن می افکنم

اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست راهی به جز اینم نیست

 

اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی

اگر می خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم

میان ما همبستگی آنگونه می بارد که زندگی ما

هر دو تن را غرق در شکوفه می کند

 

پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم

وگر نه می شکنیم بال های دوستی مان را

با در افکندن خود به دره شاید سر انجام به شناسایی خود توفیق یابم


- مارگوت بیگل

ترجمه احمد شاملو (

صدا)



شش روز بعد از اولین روز، دومین روز حضور ما در پادگان بود که رسماً دوره ضرورت خدمت سربازی شروع شد. مثل دفعه قبل سپیده دمان و قبل از طلوع آفتاب قصد پادگان کردم. موبایلم رو به همسرم دادم و تا مدت نامعلومی که قرار بود اونجا باشم خداحافظی کردم و راهی پادگان شدم. به دم در پادگان که رسیدم سربازهای زیادی اونجا بودن که دسته دسته وارد پادگان میشدن. قبل از اینکه وارد بشم یه مغازه فروشنده لوازم سربازی باز بود که رفتم کلاهم رو که به سرم تنگ بود عوض کنم. از بچگی آناتومی کله من طوری بود که هیچ کلاه لبه داری سرم نمی رفت! اینی که عوض کردم هم سایز بزرگش بود مثلاً که نهایتاً یک دهم میلیمتر بیشتر از قبلی بزرگ تر بود!! از در کوچیک دژبانی وارد پادگان شدم و بعد از بازرسی بدنی و کوله به سمت گروهان حرکت کردیم. اونجا نشستیم تا صبح بشه و فرماندهان تشریف فرما بشن! آفتاب تیزی روی سرهای تازه کچل کرده مان می تابید و حس غریبی وجودم رو گرفته بود. بعد از انجام تشریفات و ثبت در آمار، جیره ها (حاوی پتو و ملحفه و لوازم بهداشتی و دمپایی و .) تحویل شد و طبق دسته بندی ای که پیش تر انجام داده بودن وارد ساختمان گروهان شدیم و به طبقه دوم هدایتمون کردن که کوپه 18 نفره شماره 8 انتظار ما رو می کشید. اینو اضافه کنم که تنها گروهان پادگان که آسایشگاهی نبود و سربازها تو کوپه یا همون اتاق میخوابیدن گروهان ما بود، قدیم ترها یعنی زمان شاه دانشجوهای خلبانی اونجا استراحت میکردن، و این تنها وجه مثبتی بود که ما نسبت به گروهان های دیگه داشتیم (به جهت میزان تحصیلات که اغلب فوق لیسانس و دکتری بودیم). به خیال خودم که تخت بغل دیوار بهتره به سمت انتهای کوپه رفتم و طبقه پایینش رو برای خودم انتخاب کردم، که بعدها از این انتخاب پشیمون شدم! طبق آموزش هایی که تو محوطه پادگان بهمون داده بودن، تخت ها رو آنکادر کردیم و منظم و مرتب کوپه رو به مقصد ناهارخوری ترک کردیم (دوستانی که ارتش خدمت کردن میدونن آنکادر کردن تخت و منظم و تمیز بودن اتاق یا آسایشگاه از مواردی هستن که در صورت عدم رعایت قابل بخشش نیست). وقتی رسیدم به ناهارخوری با خیل عظیمی از کچل ها روبرو شدم که جلوی ناهارخوری صف بسته بودن، و بعد از مدت زیادی که زیر آفتاب سوزان کله ظهر شهریور ماه ایستاده بودیم نوبت به ما رسید و غذا به دست به سمت یکی از میزها رفتم. به محض برخورد نشیمنگاه به صندلی و آغاز غذا خوردن اعلام شد که وقت تمومه، تا سه میشماریم، هرکی تو سالن باشه تنبیه میشه! من هم که به شدت عصبی و کلافه و خسته بودم غذا رو نخورده تحویل سطل آشغال جلوی در دادم و گرسنه و خسته به سمت خوابگاه برگشتم. آماده شدیم که دوباره به محوطه برگردیم و بقیه برنامه ها رو پیش بگیریم. بعد از سخنرانی و یک سری توصیه ها، تقسیم وظایف بین سربازها انجام شد و من به دلیل نامعلومی بعنوان ارشد کوپه انتخاب شدم که به شدت از این انتخاب ناراحت بودم. وظیفه من این بود که نظم و نظافت کوپه رو مدیریت کنم و اگر کسی دست از پا خطا کرد مسئولیتش با منه!! یعنی بیخودی ترین وظیفه ای بود که به یک نفر میشد داد، چرا که برخلاف بچه هایی که دژبانی و سالن غذاخوری و حتی نظافت افتاده بودن، هیچ مزیتی نداشتیم! بگذریم، روزمون به هر نحوی شب شد و خسته و گرسنه روی تختم دراز کشیده بودم و میل به هیچی نداشتم جز آب. انقدر تشنه بودم که فقط آب میخوردم با شکم خالی! و بعدها فهمیدم آبی که تو ساختمونه آشامیدنی نیست و ما مدت ها به اجبار و نبودن آب خنک، آب غیرآشامیدنی خوردیم! فکر میکردم وقتی آموزشی تموم بشه، هلیکوباکتر معده ام سر به فلک خواهد کشید و اگر شانس بیارم زخم معده نگیرم، ورم معده قطعاً خواهم گرفت! که به طرز معجزه آسایی هیچیم نشد!! با بچه ها کم کم آشنا شدیم و دوستی خوبی با هم داشتیم در طول آموزشی. در پست های بعدی از شخصیت بچه ها بیشتر خواهم گفت.

روز اول


یک - اندراحوالات این روزها

اسفند ماه است و روزهای پایانی سال، خیابان ها شلوغ از ازدحام مردم برای خرید شب عید. اما آنچه این سالها را با گذشته های نزدیک متمایز می کند، شرایط بد اقتصادی حاکم بر جامعه است که در سالی که گذشت به بالاترین حد خود رسید، و قدرت خرید مردم در حوزه های مختلف چنان پایین آمد که در آخرین رویداد اقتصادی، قیمت گوشت سر به فلک کشید. مسئولین کشور هم که به مانند همیشه با لبخندی ژد بر گوشه لبشان به ریش مردم می خندند و نمک به زخم آنها می زنند. هر کس هم که لب به اعتراض بگشاید، محکوم است به . . آنچه دلهامان را به درد می آورد حس شرمندگی در نگاه پدرانی است که مخارج سر به فلک کشیده زندگی از پای در آورده طاقتشان را، و هر روز رنجورتر و پیرتر این زندگی را زنده مانده اند!

دو - منهای نفت

رادیو جوان با فرکانس 88 مگاهرتز از موج FM صبح ها برنامه ای چند دقیقه ای داره بنام "منهای نفت"، که بعضی روزها موفق به شنیدنش میشم، از ظرفیت های گسترده کشور در حوزه های مختلف غیر نفتی از کشاورزی و دامپروری گرفته تا صنایع دستی و صنعت توریسم و خودرو، و این برنامه آخری که گوش کردم از ظرفیت صنعت موزه داری صحبت می کرد. قابل توجه شما دوستان عرض کنم که کشور فرانسه با همون موزه لوور معروف درآمدی بیشتر از درآمد نفتی ما داره! بله این حقیقت داره، موزه ای که آثار باستانی کشورهای مختلف از جمله ایران ما رو از کلکسیونرها و قاچاقچی های آثار باستانی در گذشته خریده، امروز درآمد سالانه اش از درآمد نفتی ما بیشتره! لازم به ذکره که صنعت موزه داری یک سری تکنیک های اجرایی هم داره که در حد فوق حرفه ای اجرا میشه و در موزه های ما خبری از این تکنیک ها نیست، چرا که درآمدی نداریم و فقط برای رفع تکلیف چراغ اونها رو روشن نگه داشتیم و عده ای هم در این موزه ها اشتغال دارند! مثال جالب تری که در این برنامه زده شد، در مورد کشور چین بود که سال 2010 برنامه ریزی میکنن تا پنج سال آینده یعنی سال 2015 به تعداد 8000 موزه (اگر اشتباه نکنم) برسن که این امر دو سال زودتر یعنی سال 2013 عملی میشه و حتی بیشتر هم میسازن! نکته جالب تر این ماجرا اینه که بیشتر این موزه ها تا چند سال خالی بودن و به مرور با قرارداد بستن با کلکسیونرهای دنیا این موزه ها پر شدن. حالا چرا چنین سرمایه گذاری بزرگی شده؟ معلومه، ظرفیت ها شناسایی شده و فهمیدن میشه درآمد هنگفتی برای کشور و مردم به ارمغان آورد.

سه - #استعفای_ظریف

در شرایطی که یک رویداد مهم در حوزه ت خارجی در کشور رقم میخوره و رئیس جمهور کشوری که این سالها در سپهر ت خارجی ما پررنگ ترین نقش رو داشته به کشور ما سفر میکنه و با مقامات عالی رتبه ملاقات میکنه، الا وزیر امور خارجه! خب باید به آقای ظریف حق بدیم طبق گفته خودشون در راستای حفظ شأن وزارت امور خارجه استعفا بده و عدم اطلاع یا دعوتش به چنین نشستی رو توهین نه به خودش که به مقام وزیر امور خارجه بدونه. حالا این به قول جراید ناهماهنگی ها در نهاد ریاست جمهوری چرا اتفاق افتاده بماند، که عالمان دانند! از اونجا که به بحث ی علاقه ای ندارم!! از پرداختن به این موضوع پرهیز میکنم و به نقل قول اخبار کفایت میکنم.

پ ن: باشد که رستگار شویم.


این سوی حادثه کلمات درد می کشند، روی از من برگردانده و عازم نگاه تو می شوند، میانه های راه اما به طرز جنون آمیزی به پرتگاه فراموشی سقوط می کنند، آنجا که سالهاست خورشید نمی تابد، و چلچله ها قربانی کرکس ها شده اند. گاهی غزلواره ای می شوند و در خلوت سرد پائیز به دوردست ها سفر می کنند، گاهی اما لج می کنند و در بطن احساس دست به خودکشی می زنند. کجای این قصه رهایت کردم که به درد بی درمان سکوت دچار شده ام. تو اما فرسنگ ها آنسوتر ایستاده ای و بی خبر از احوال این حوالی به پرواز شاپرک ها خیره شده ای، و از پنجره اتاقت خیابان های خیس خورده از باران را تماشا می کنی به زخمه های زخمی سه تار دل می سپارم و از دنیای کلمات به جهان بی حد و حصر نت ها پناه می برم، آنجا که اندیشه پرواز می کند، رقص کنان روی نغمه قناری ها سوار می شود، و به کائنات سلام می فرستد، شاید ذره ای حوالی چشمانت به ماهیت اندوه این سالها پی برده باشد و یک تار مویت را نوازش کند خبر از اردیبهشت داری؟ سالهاست که از پاییز و سرمای دی بیرون نیامده ایم، و در حسرت شکوفه های گیلاس به برگ های زرد و سرخ کف خیابان خو کرده ایم. پاییز را باید عاشق بود، اما آنچه عاشقش می کند، شوق رسیدن به گرمای خرداد است که از پس حادثه ها نمایان می شود.
ادامه دارد.



پ ن: بدون مخاطب هستند این نامه ها، که از بطن یک رویا متولد شده اند کلمات.

نفس ن از راه رسید، با کوله باری از حرف های نگفته، که پشت اندوه این سالها پنهان شده بود، و در سکوتی هزار ساله فریاد می شد. چمدانش را جلوی در گذاشت و آرام پاهایش را از کفش بیرون در آورد. آهسته قدم بر می داشت، مبادا که سکوت سرد خانه را بشکند. ایستاد، خانه را برانداز کرد، به قاب عکس های روی میز خیره شد، یادش آمد اولین عروسکی که پدر برایش خریده بود، همان که دامن چین دار گل دار به تن داشت، با موهای مشکی، و کتاب قصه های خوب، برای بچه های خوب، که مادر هر شب برایش زمزمه می کرد. سه تار پدر هنور گوشه خانه روی پایه جا خشک کرده بود، و قفسه کتاب هایش که پر بود از سرگذشت آدم ها، قصه آمدن ها و رفتن ها، روایت عشق و دلدادگی، در غزلی از حافظ، یا خطی از دولت آبادی. ترمه های روی میز بهار را به یادش آورد، همان سال که به شیراز رفته بودند، و مست عطر بهارنارج غزل می خواند برای پدر خانه پر بود از خاطره ها، خاطره های دور، که گذر زمان به دست فراموشی سپرده بودشان، دیگر نبودند بهانه های دلخوشی، دیگر طنین صدای پدر، عطر حضور مادر در خانه جریان نداشت، آنچه بود فقط خاطره بود، خاطره ای بعید. به سمت اتاقش رفت، هنوز مثل همان سال که خانه را ترک کرده بود دست نخورده مانده بود. کتاب ها هنوز همانطور روی میزش چیده شده بودند، و هدایت و شاملو خیره به چشمانش از روی دیوار نگاهش می کردند اما نگاه عروسک ها غربت عجیبی داشت که گلایه این سالها را فریاد می کشید. وقتی می رفت همه دلبستگی ها را به آنها سپرده بود، تا وقتی روزی بر می گردد. اکنون برگشته بود، با دنیایی از حسرت، که یادآور سالهای سردی بود، و آغوشی که هیچگاه به آن پناه نبرد.
ادامه دارد.
پ ن: گاهی هم باید بگذاری خیال ریشه کند، جوانه بزند، شاخ و برگ بگیرد تا روزی گل دهد.

(عکس تزئینی)

عصر همون روز دوم به بوفه روبروی گروهان 300 نفره (گردان 600 نفره)مون رفتم چیزی برای خوردن پیدا کنم، چون همون طور که گفته بودم فرصت ناهار خوردن به ما نرسید و گرسنه مونده بودیم. توی گروهان دو تا کیوسک تلفن عمومی بود که یکیش خراب بود و اون یکی باید پاسخگوی 300 نفر سربازی می بود که هر کدوم از یک جایی از این ممکلت اومده بودن و چشم انتظاری داشتن که بهش زنگ بزنن. به دو دلیل نتونستم از تلفن عمومی استفاده کنم، یک - صبح روز اول اون مغازه که کلاهم رو عوض کردم فقط باز بود و کارت تلفن نداشت، دو - صف تلفن به قدری شلوغ بود که تو اون فرصت کمی که داده بودن نمیشد ازش استفاده کنم! وارد بوفه که شدم باز با ازدحام سربازها مواجه شدم که در حال خرید بودن، نزدیک فروشنده شدم و دیدم داره با موبایلش بازی میکنه، همون لحظه یه فکری به سرم زد که میتونم ازش قرض بگیرم و یه تماس با خونه داشته باشم. وقتی بهش گفتم و به نوعی ازش خواهش کردم یک تماس یک دقیقه ای با خونه داشته باشم، دلش به حالم سوخت و موبایلش رو بهم قرض داد همونجا یه زنگ به همسرم زدم و بهش گفتم که میگن آخر هفته مرخصی میدن که بیاییم خونه، و نگران من نباش و این حرف ها و تمام. زیر یک دقیقه شد مکالمه! با حالت اندوهناک بیشتری یه بطری دلستر فقط خریدم و برگشتم به کوپه. تازه حدود یک ماه و نیم بود ازدواج کرده بودم و خونه مادرم رو که تنها بود ترک کرده بودم، و نگرانی های من هم برای تنهایی مادرم و هم تنهایی همسرم بود. دلستر رو با یکی دو تا از بچه ها تقسیم کردم و باب دوستی کم کم بین بچه ها باز شد و هرکی با یه نفر بیشتر صمیمی شد. از تبریز، لرستان، اصفهان، شیراز، بوشهر، همدان، تهران داشتیم توی کوپه، و هرکس با شخصیت منحصر به فرد خودش. اون شب شام هم نخوردم از فکر و خیالی که میل به غذا رو در من کور کرده بود، و خسته مثل کسی که کوه کنده روی تخت ولو شدم، فکر میکردم خیلی زود خوابم ببره، که همینطور هم شد، اما تا صبح شاید صد بار از خواب پریدم! ساعت 4 صبح بیدارباش میزدن و نیم ساعت وقت داشتیم خودمون رو آماده کنیم برای نماز و بعد هم صبحگاه. با عجله رفتیم پایین برای اعزام به مسجد، تمام 1000 تا سربازی که تو پادگان بودن باید میرفتن مسجد که فاصله نسبتاً زیادی با گروهان ما داشت برای اقامه نماز جماعت. بعد از نماز به گروهان برگشتیم و آماده شدیم برای صبحگاه و آمارگیری. بعد از طی این مراحل، آداب و اصول رژه رفتن رو بهمون یاد میدادن تا ظهر، اگر کسی هم گیج بازی در میاورد، کل گروهان تنبیه میشدن به شیوه های شنا، بشین و برپا و سینه خیز! این وسط آسفالت کف محوطه هم چنان داغ میشد که با اغراق میشد روش نیمرو درست کرد! خسته و عرق کرده و گرسنه و تشنه این روند تا ساعت ناهار ادامه پیدا کرد و قبل از اون برای نماز ظهر و عصر باید به مسجد میرفتیم. بعد از نماز برای ناهار به سالن رفتم، اما با تجربه روز قبل میدونستم ناهار بهم نمیرسه، برای همین رفتم بوفه و یه چیزی برای خوردن گرفتم. موارد طاقت فرسای صبح تا ظهر، برای تایم عصر هم تکرار شد و جهنمی که صبح برامون ساخته بودن، تکرار شد! روزهای اول سربازی خیلی سخت میگذره، خیلی زیاد. اون روز با یکی از بچه ها که شماره آماریش نزدیک من بود بیشتر آشنا شدم، اسمش محسن بود و بچه تهران، اون هم مثل من متاهل بود، اما عقد کرده و نامزد، و مثل من دغدغه زندگی مشترک نداشت. عاشق برتراند راسل و اهل مطالعه، و از نظر اعتقادی کمی لائیک به نظر می رسید. اولش قیافه اش غلط انداز بود و جلب میزد، اما بعدها که بیشتر با هم رفیق شدیم، پسر خوش قلبی بود، و از اون مهم تر با دانش و آگاهی. یبار سر کلاس های عقیدتی که برامون برگزار میکردن، یک سوال از معلم پرسید و با چالشی که براش بوجود آورد، ما دیگه اون آدم (معلمه) رو تو کلاسها ندیدیم! درباره کلاسهای عقیدتی هم ماجراهای جالبی داشتیم که در پست های بعدی خواهم گفت.

روز اول |

روز دوم


دلتنگی های آدمی را باد ترانه می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

وهر دانه برفی

به اشکی نریخته می ماند

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان

وشگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو و من

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم،

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که،

صداها و نشانه ها را در بی هوشی مان بشنود

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود بگیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از فراموشی خود بیرون کشد

و بگذارد از آن چیز ها که در بندمان کشیده سخن بگوییم

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است

زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد

از بخت یاری ماست شاید ،

که آنچه می خواهیم ، یا به دست نمی آید

یا از دست می گریزد

می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود

می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم

حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور میکنم و امیدوارم

که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

می خواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز می شود

چند بار امید بستی و دام بر نهادی تا دستی یاری دهنده کلامی مهر آمیز

نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری ؟

چند بار دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین آماده شو که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستریم

پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز،

بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم، بادبان برچینم، پارو وا نهم، سکان رها کنم

به خلوت لنگر گاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم

و آغوشت را باز یابم،

استواری امن زمین را زیر پای خویش

پنجه در افکنده ایم با دست هایمان به جای رها شدن

سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جای همراهی کردنشان

عشق ما نیاز مند رهایی است نه تصاحب

در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه

سپیده دمان از پس شبی دراز

آواز خروسی می شنوم از دور دست

و با سومین بانگش در می یابم که رسوا شده ام

زخم زننده، مقاومت ناپذیر ،شگفت انگیز و پر راز و رمز است

آفرینش ،و همه آن چیز ها که شدن را امکان می دهد

هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر

این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همه علامت،

و همچنان استواری به و فادار ماندن به راهم ، خودم ،هدف و به تو

وفایی که تو و مرا به سوی هدف راهنمایی می کند

جویای راه خویش باش از این سان که منم در تکاپوی انسان شدن

در میان راه دیدار می کنم حقیقت را، آزادی را ،خود را،

در میان راه می بارد و به بار می نشیند دوستی که توانمان دهد

تا برای دیگران مامنی باشیم و یاوری

این است راه ما

تو و من

در وجودهر کس رازی بزرگ نهان است

داستانی راهی بیراهه ای

طرح افکندن این راز، راز من و راز تو

پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است

بسیار وقت ها با هم از غم و شادی هم سخن ساز می کنیم

اما در همه چیز رازی نیست

گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست

سکوت ملال ها از راز ما سخن تواند گفت

به تو نگاه می کنم و می دانم که تو تنها نیازمند یک نگاهی

تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به در آیی

من پا پس می کشم و در نیم گشوده به روی تو بسته می شود

پیش از اینکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز می کنم

فریاد می کشم که ترکم گفته اند

چرا از خود نمی پرسم که کسی را دارم که

احساسم را، اندیشه و رویایم را، زندگی ام را با او قسمت کنم

آغاز جداسری شاید از دیگران نبود

حلقه های مداوم پیاپی تا دور دست

تصویردرست صادقانه

باخود وفادار می مانم آیا؟

یا راهی سهل تر اختیار می کنم

بی اعتمادی دری است خود ستایی و بیم چفت و بست غروراست

و تهی دستی دیوار است و لولا است

 زندانی را که در آن محبوس راه خویشیم

دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم

تو و من توان آن را یافتیم که بر گشاییم که خود را بگشاییم

بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم

خود را به تمامی بر آن می افکنم

اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست راهی به جز اینم نیست

اگر می خواهی نگهم داری دوست من از دستم می دهی

اگر می خواهی همراهیم کنی دوست من تا انسان آزادی باشم

میان ما همبستگی آنگونه می بارد که زندگی ما

هر دو تن را غرق در شکوفه می کند

پرواز اعتماد را با یکدیگر تجربه کنیم

وگر نه می شکنیم بال های دوستی مان را

با در افکندن خود به دره شاید سر انجام به شناسایی خود توفیق یابم


- مارگوت بیگل

ترجمه احمد شاملو (

از اینجا بشنوید)



شش روز بعد از اولین روز، دومین روز حضور ما در پادگان بود که رسماً دوره ضرورت خدمت سربازی شروع شد. مثل دفعه قبل سپیده دمان و قبل از طلوع آفتاب قصد پادگان کردم. موبایلم رو به همسرم دادم و تا مدت نامعلومی که قرار بود اونجا باشم خداحافظی کردم و راهی پادگان شدم. به دم در پادگان که رسیدم سربازهای زیادی اونجا بودن که دسته دسته وارد پادگان میشدن. قبل از اینکه وارد بشم یه مغازه فروشنده لوازم سربازی باز بود که رفتم کلاهم رو که به سرم تنگ بود عوض کنم. از بچگی آناتومی کله من طوری بود که هیچ کلاه لبه داری سرم نمی رفت! اینی که عوض کردم هم سایز بزرگش بود مثلاً که نهایتاً یک دهم میلیمتر بیشتر از قبلی بزرگ تر بود!! از در کوچیک دژبانی وارد پادگان شدم و بعد از بازرسی بدنی و کوله به سمت گروهان حرکت کردیم. اونجا نشستیم تا صبح بشه و فرماندهان تشریف فرما بشن! آفتاب تیزی روی سرهای تازه کچل کرده مان می تابید و حس غریبی وجودم رو گرفته بود. بعد از انجام تشریفات و ثبت در آمار، جیره ها (حاوی پتو و ملحفه و لوازم بهداشتی و دمپایی و .) تحویل شد و طبق دسته بندی ای که پیش تر انجام داده بودن وارد ساختمان گروهان شدیم و به طبقه دوم هدایتمون کردن که کوپه 18 نفره شماره 8 انتظار ما رو می کشید. اینو اضافه کنم که تنها گروهان پادگان که آسایشگاهی نبود و سربازها تو کوپه یا همون اتاق میخوابیدن گروهان ما بود، قدیم ترها یعنی زمان شاه دانشجوهای خلبانی اونجا استراحت میکردن، و این تنها وجه مثبتی بود که ما نسبت به گروهان های دیگه داشتیم (به جهت میزان تحصیلات که اغلب فوق لیسانس و دکتری بودیم). به خیال خودم که تخت بغل دیوار بهتره به سمت انتهای کوپه رفتم و طبقه پایینش رو برای خودم انتخاب کردم، که بعدها از این انتخاب پشیمون شدم! طبق آموزش هایی که تو محوطه پادگان بهمون داده بودن، تخت ها رو آنکادر کردیم و منظم و مرتب کوپه رو به مقصد ناهارخوری ترک کردیم (دوستانی که ارتش خدمت کردن میدونن آنکادر کردن تخت و منظم و تمیز بودن اتاق یا آسایشگاه از مواردی هستن که در صورت عدم رعایت قابل بخشش نیست). وقتی رسیدم به ناهارخوری با خیل عظیمی از کچل ها روبرو شدم که جلوی ناهارخوری صف بسته بودن، و بعد از مدت زیادی که زیر آفتاب سوزان کله ظهر شهریور ماه ایستاده بودیم نوبت به ما رسید و غذا به دست به سمت یکی از میزها رفتم. به محض برخورد نشیمنگاه به صندلی و آغاز غذا خوردن اعلام شد که وقت تمومه، تا سه میشماریم، هرکی تو سالن باشه تنبیه میشه! من هم که به شدت عصبی و کلافه و خسته بودم غذا رو نخورده تحویل سطل آشغال جلوی در دادم و گرسنه و خسته به سمت خوابگاه برگشتم. آماده شدیم که دوباره به محوطه برگردیم و بقیه برنامه ها رو پیش بگیریم. بعد از سخنرانی و یک سری توصیه ها، تقسیم وظایف بین سربازها انجام شد و من به دلیل نامعلومی بعنوان ارشد کوپه انتخاب شدم که به شدت از این انتخاب ناراحت بودم. وظیفه من این بود که نظم و نظافت کوپه رو مدیریت کنم و اگر کسی دست از پا خطا کرد مسئولیتش با منه!! یعنی بیخودی ترین وظیفه ای بود که به یک نفر میشد داد، چرا که برخلاف بچه هایی که دژبانی و سالن غذاخوری و حتی نظافت افتاده بودن، هیچ مزیتی نداشتیم! بگذریم، روزمون به هر نحوی شب شد و خسته و گرسنه روی تختم دراز کشیده بودم و میل به هیچی نداشتم جز آب. انقدر تشنه بودم که فقط آب میخوردم با شکم خالی! و بعدها فهمیدم آبی که تو ساختمونه آشامیدنی نیست و ما مدت ها به اجبار و نبودن آب خنک، آب غیرآشامیدنی خوردیم! فکر میکردم وقتی آموزشی تموم بشه، هلیکوباکتر معده ام سر به فلک خواهد کشید و اگر شانس بیارم زخم معده نگیرم، ورم معده قطعاً خواهم گرفت! که به طرز معجزه آسایی هیچیم نشد!! با بچه ها کم کم آشنا شدیم و دوستی خوبی با هم داشتیم در طول آموزشی. در پست های بعدی از شخصیت بچه ها بیشتر خواهم گفت.

روز اول


این روزها سندرم (عارضه) رفتن در بین وبلاگ نویس ها به شدت زیاد شده، و هر روز شاهد کوچک تر شدن این حلقه رندان هستیم! بعضی چنان می روند بی خداحافظی و چنان می آیند بی سلام و احوالپرسی که به خودت می آیی و تازه متوجه رفتنشان شدی! بعضی هم با پستی بغض آلود خبر از این هجر و دوری می دهند. من بعنوان یکی از رکوردداران عرصه رفتن (به لحاظ طولانی شدن) که روزگاری چند بلاگفایی بودم و تمام خاطرات سالهای شباب رو یک شبه به فراموشخانه تاریخ سپردم، به همه برادران و خواهران عزیزم توصیه میکنم که نکنید! چه کاریه آخه؟ به شما این اطمینان رو میدم که روزی از پاک کردن همه نوشته هایی که یادآور لحظه های ناب زندگی بودند یک دنیا حسرت خواهید خورد، ولی پشیمانی را چه حاصل که آنچه رفته، دیگر برنمی گردد. اگر حال دلتان خراب است، اگر ناامید هستید و همه آفاق بر علیه شماست، کافیست چند هفته یا چند ماهی وبلاگ نویسی نکنید، قول میدم وقتی حال دلتان خوب شد، و امید به زندگی برگشت و همه آفاق در کنار شما بود، دوباره به نوشتن ادامه می دهید، بلکه بهتر و زیباتر از قبل.

خلاصه که آقا/خانم نکنید از این کارها، نه خدا را خوش می آید نه بندگان خدا را.

شما رو به خواندن و شنیدن شعری از ه.ا. سایه در ادامه مطلب دعوت میکنم، که چندی پیش سالروز تولد این غزلسرای عزیز بود.

ادامه مطلب


در این‌جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر…

از این زنجیریان، یک تن، زن‌اش را در تبِ تاریکِ بهتانی به ضربِ دشنه‌یی کشته است

از این مردان، یکی، در ظهرِ تابستانِ سوزان، نانِ فرزندانِ خود را، بر سر برزن، به خون نان‌فروشِ سختِ دندان‌گرد آغشته‌ست

از اینان، چند کس در خلوتِ یک روزِ باران‌ریز بر راهِ رباخواری نشسته‌اند

کسانی در سکوتِ کوچه از دیوارِ کوتاهی به روی بام جسته‌اند

کسانی نیم‌شب، در گورهای تازه، دندانِ طلای مرده‌گان را می‌شکسته‌اند

من اما هیچ‌کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته‌ام

من اما راه بر مردِ رباخواری نبسته‌ام

من اما نیمه‌های شب

ز بامی بر سر بامی نجسته‌ام

در این‌جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر…

در این زنجیریان هستند مردانی که مُردارِ ن را دوست می‌دارند.

در این زنجیریان هستند مردانی که در رویای‌شان هر شب زنی در وحشتِ مرگ از جگر برمی‌کشد فریاد.

من اما، در ن چیزی نمی‌یابم- گر آن هم‌زاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش-

من اما، در دلِ کهسارِ رویاهای خود، جز انعکاسِ سردِ آهنگِ صبورِ

این علف‌های بیابانی که می‌رویند و می‌پوسند و می‌خشکند و می‌ریزند،

با چیزی ندارم گوش

مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو یادی دور و لغزان،

می‌گذشتم از ترازِ خاکِ سردِ پست…

جرم این است

جرم این است

 

احمد شاملو - زندان قصر 1336 - از کتاب باغ آینه

نقطه نظراتی پیرامون این شعر از زبان محمدرضا نوشمند (کلیک کنید)

 

 


یک - توهم خود بزرگ بینی!

اصولاً ما ایرانی ها بسیار خودمان را دست بالا می گیریم، و هر کجا که می نشینیم پُز فرهنگ و تمدن چند هزار ساله مان را می دهیم که ما در فلان چیز اولین بودیم و در بهمان چیز شهره عالمیم. اما آنچه بر زبان می آوریم سخن از ماضی بعیدی است که به سن ما که نه، به سن چند نسل قبل از ما هم قد نمی دهد چنین چیزهایی را دیده باشند! و همواره به گذشته ای که هیچ نقشی در آن نداشتیم افتخار می کنیم و چشم به روی کاستی های اکنون بسته ایم.

دو - نقد ناپذیری

و مجدداً اصولا ما ایرانی ها حوصله شنیدن نقد نداریم، و اگر کسی خدای ناکرده لب به نقد ما بگشاید، با پشت دست چنان بر دهانش می کوبیم (حالا نه فیزیکی، بعضی وقت ها با رفتارمان چنین کاری می کنیم!) که دیگر هوس نقد ما به سرش نزند! خود را علامه دهر می دانیم و بدون اینکه در زمینه خاصی مطالعه ای کرده باشیم، در کسوت صاحب نظران ظاهر می شویم و ژست همه چیزدان ها را به خود می گیریم. از منشاء پیدایش کره زمین تا علل افزایش قیمت نفت برنت شمال و سقوط سهام دو جونز وارد گفتگو می شویم و جالب تر از آن به نتیجه هم می رسیم! اما خدا نکند کسی به ما بگوید داداش داری اشتباه می زنی (چیز، اشتباه میکنی!).

سه - بیشعوری

آنچه در این بند گفته خواهد شد، برآیند دو بند قبلی است، چرا که ما با توهم خود بزرگ بینی و نقد ناپذیری وارد جنبه ای از رفتارهای اجتماعی می شویم که به آن بیشعوری می گویند. آدم های خودخواهی می شویم که فقط طرز فکر خودمان را قبول داریم و هیچگاه نواقص خود را نمی بینیم.

بیشعور ها اعتقاد دارند که تمام آدم های روی کره زمین وظیفه دارند خواسته های آنان را برآورده کنند. در کارهای دیگران دخالت می کنند، از اینکه دیگران به فکر خودشان باشند ناراحت می شوند، از مشکلات دیگران خوشحال می شوند، چرا که در این مواقع توجیهی برای اشتباهات خود می یابند.

بیشعوری | خاویر کرمنت | برگردان محمود فرجامی

چهار - تجربه شخصی

دیروز با یکی از دوستان که صحبت می کردم، متوجه شدم تجربه تلخی را گذرانده و در برخورد با یکی از ماها که ژست موقر و به ظاهر مرتبی داریم، دچار چالش شده است. فرد مذکور که از پله های کلینیک پایین می آمده، دستمال کاغذی مچاله در دستش را با خیالی آسوده به پیاده رو پرتاب می کند و خرسند و شادمان از کرده خویش قصد ادامه مسیر داشته که با زمزمه این دوست بی نوای ما "عجب آدمهایی پیدا میشن، زباله هاشون رو توی پیاده رو میندازن" چنان برافروخته و عصبانی می شوند که گویا نظریه علمی و اثبات شده شان در محافل علمی توسط چندی افراد بی سواد رد شده باشد، با قیافه ای حق به جانب به این دوست بی نوا حمله ور شده و با جملاتی بس قصار! رفیق ما را مورد تفقد و عنایت خودشان قرار می دهند! سپس همراه با همسر محترم تر از خودشان! با حرکاتی که از استاد چانگ آموخته بودند، وارد فضای زد و خورد می شوند، که چرا زیر لب زمزمه کردی عجب آدمهایی پیدا می شوند!

پنج - سرم سوت می کشد، لطفا کمی یخ بیاورید!

بعد از شنیدن این حرف ها، چنان سر دردی گرفتم و متعجب بودم از اینکه این همه بیشعوری را یک آدم چطور می تواند در خود داشته باشد و منفجر یا منتشر نشود!

شش - چه کسانی مقصرند؟

خب معلوم است، خود ما مقصریم که زحمت خواندن چند کتاب را به خودمان نمی دهیم، مایی که در مسیر آگاهی و تعالی خویش قدم بر نمی داریم، و هموراه در این توهم هستیم که برترین ملت جهانیم، و حکومت و ت بازی هایش را فقط مقصر همه این نابسمانی ها می دانیم. دوربین به دست از نابسامانی ها فیلم میگیریم و برای شبکه های آن طرف آب خوراک خبری تهیه می کنیم که ببینید حکومت با ما چنین و چنان می کند، غافل از اینکه خود تیشه به ریشه خود می زنیم. نمونه اش را در صفوف طولانی خرید پراید و مایحتاج زندگی می بینیم که از بیم گران تر نشدن، به گرانی ها دامن می زنیم.

هفت - چاره چیست؟

چاره در این است که ابتدا قبول کنیم، ما فارغ از گذشته فاخر و تمدن چند هزار ساله، مردم خوبی نیستیم، و بیشعوری پنهانی در ما وجود دارد که باید در صدد رفع آن باشیم. همواره به خود تشر بزنیم و از قضاوت یکدیگر پرهیز کنیم، قانون مدار باشیم، و ختم کلام، امیرمان علی (ع) می فرمایند: فأحبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکره له ما تکره لها (آنچه به خود نمی پسندی، به دیگران نیز روا مدار).

پ ن:

سی ویژگی جهان سومی ها به قلم دکتر محمود سریع القلم

پ ن: به نظر شما چه قدم های دیگری باید برداشت تا به مدینه فاضله ای که انتظارش را داریم برسیم؟


در باور عشق و شناخت حقیقت آن، مرد ممکن است فریب بخورد؛ اما زن، زن حقیقت عشق را زود تشخیص می دهد با حس نیرومند زنی، و اگر دبّه در می آورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق می طلبد، جان تورا.

سلوک | محمود دولت آبادی

گاهی وقت ها به این فکر میکنم که عشق از برای چه در زندگی ما نقشی این چنین پررنگ ایفا کرده است، که بی وجودش نمی توانیم زیست کنیم، و آن هنگام که بدست می آید، عاصی و دیوانه می شویم. به راستی حقیقت عشق چیست؟ اینکه جان دهیم در راه رضای معشوق؟ یا در فراق یار راه جنون و بیابان پیش بگیریم؟ چنین وقایعی که در زندگی اسطوره ها و مکتوبات ادیبان و عرفا جریان داشته است، به قصه می ماند، به نماد یا نشانی که سینه به سینه همه نسل ها نقل می شود. اما نقل چنین قصه هایی را چه حاصل؟ که با زندگی امروزه ما سنخیتی ندارد و جملگی مشغولیات زیادی داریم که ذهن و جان ما را در بر گرفته. نقل عشق، نقل زندگیست، اینکه بیاد بیاوریم دوست داشتن را، ایثار و از خودگذشتگی را، از خود گسستن و به دوست پیوستن را. حقیقتاً این روزها جای عشق را روزمرگی ها گرفته است، درست در روزهایی که به دوستت دارم های یکدیگر از نان شب هم محتاج تریم، دریغ می کنیم این موهبت را، این حس دوست داشته شدن را. آدمی به امید زنده است، و هیچ چیز جز عشق در وجود ما جوانه امید را نمایان نمی کند. تندخویی و عصبانیت، آوردن مصائب بیرون از خانه به حریم دل، جز آشفتگی و تشویش به دنبال ندارد. خانه را امن و مصون نگاه داریم، از حال و احوال بد، از اخم و ترشرویی، و به یکدیگر لبخند هدیه دهیم، و حرف هایی از جنس دوستت دارم، که اگر اینطور نباشد، آرام آرام خاموش می شود شعله درونمان، و مردگانی می شویم که راه می روند، حرف می زنند و غذا می خورند. پس این حس را از هم دریغ نکنیم.

پ ن: این روزها فضای مجازی بخصوص اینستاگرام و تلگرام حواس ما را از آنچه اطراف ما می گذرد دور کرده، و مدت هاست که هدیه دادن لبخند و گاهی نشستن پای درد دل های هم را فراموش کرده ایم. بیاییم زندگی را برای هم معنادار کنیم.


مرا می باید که در این خم راه

در انتظاری تاب سوز

سایه گاهی به چوب و سنگ برآرم

چرا که سرانجام

امید

از سفری به دیر انجامیده باز می آید

به زمانی اما

ای دریغ

که مرا

بامی بر سر نیست

نه گلیمی

به زیر پای

از تاب خورشید

تفتیدن را

سبوئی نیست

تا آبش دهم

و بر آسودن از خستگی را

بالینی نه

که بنشانمش

مسافر چشم به راهی های من

بی گاهان از راه بخواهد رسید

ای همه امید ها

مرا به برآوردن این بام

نیروئی دهید

+ احمد شاملو

روزنوشت:

امروز صبح سوار تاکسی شدم که مثل هر روز به محل کارم برم. مکالمه من و راننده تاکسی:

(یک اسکناس ده هزار تومنی به راننده دادم و گفتم من سر تقاطع بعدی پیاده میشم، و راننده هفت هزار تومن به من پس داد)

- ببخشید آقا کرایه این مسیر دو هزار تومنه

+ نه آقا سه هزار تومنه

- این مسیر هر روز منه، من همیشه دو هزار تومن میدم

+ نه آقا من هر روز دارم این مسیر رو میرم و سه هزار تومن میگیرم، دروغ که ندارم بگم!

- منم دروغ ندارم بگم، من همیشه دو هزار تومن میدم. (خانم کناری من هم شرایطی مشابه من داشت و گفت ما هر روز دو هزار تومن میدیم)

+ الان من باید چقدر به شما بدم؟ 

- هزار تومن باید بدی

+ اصلاً اونو بده من بیا این هم ده هزار تومن خودت!!

- نه آقا من پول خودم رو میخوام نیازی به بذل و بخشش نیست.

بدون اینکه هزار تومن رو بگیرم پیاده شدم و گفتم من که راضی نیستم.

حالا چرا این ماجرا رو تعریف کردم؟

ما هر روز با اتفاقاتی شبیه این ماجرا روبرو میشیم، ممکنه یک روز تاکسی سوار بشیم، ممکنه برای خرید به یک فروشگاه یا مغازه بریم و یا هر کار دیگه ای که درش پول رد و بدل میشه، و ما بعنوان مصرف کننده یا خریدار یا خدمت گیرنده مبلغی رو به طرف مقابل پرداخت کنیم. این راننده تاکسی طبق اظهار خودش هر روز اون مسیر رو سه هزار تومن میگرفته و هیچ کسی بهش اعتراض نکرده و نگفته که داری بیشتر میگیری، و این براش عادی بوده که از من هم سه هزار تومن بگیره، و وقتی با اعتراض من روبرو شده بهش بر خورده که مگه هزار تومن چیه و این حرفها! آره هزار تومن پول زیادی نیست توی این دوره و زمونه، اما چیزی که اهمیت داره اینه که ما به ناحق کردن حقوقمون دامن میزنیم با این سکوت. من خودم به دلایلی در یک بازه زمانی از زندگیم به کار رانندگی (آژانس و اسنپ) مشغول بودم، و با سختی رانندگی، اون هم توی ترافیک وحشتناک تهران کاملاً آشنا هستم. اما زمانی که مسافری رو سوار می کردم، و برای پس دادن باقی کرایه مسیر دچار کمبود پول خرد میشدم، از مسافر درخواست می کردم بصورت آنلاین پرداخت کنه، یا از حق خودم میگذشتم و کرایه کمتری میگرفتم، غالباً مسافرها از حق خودشون میگذشتن و از باقی کرایه صرف نظر می کردن. این اتفاق برای من بعنوان مسافر هم بسیار پیش اومده و بخاطر کم بودن کرایه مسیر از پس گرفتن باقی پولم صرف نظر کردم. اما چیزی که اهمیت داشت این بود که هم من بعنوان راننده یا مسافر و هم مسافر یا راننده مقابل من از این موضوع آگاهی داریم که داریم کرایه بیشتری میگیریم یا میدیم، و این بخشش یا صرف نظر کردن از باقی پول با آگاهی و رضایت طرفین صورت گرفته، پس نه حقی ضایع شده، و نه حقی ایجاد شده. ماجرای امروز به برخورد راننده برمیگرده، اینکه خودش رو محق میدونه بیشتر از حقش دریافت کنه، و این ناشی از سکوت ماست که چنین حق نادرستی در ذهن اون راننده ایجاد شده.

حالا این ماجرای کوچیک رو که بارها هر روز باهاش برخورد داریم و تجربه میکنیم، به برخورد ما نسبت به عملکرد مسئولین کشور میتونیم نسبت بدیم. در مقابل بی کفایتی مدیران و مسئولان کشور سکوت می کنیم، از حق و حقوق خودمون میگذریم، و مطالبه گر نیستیم. نتیجه این کارمون هم میشه بقای مدیران بی کفایت بر مسند قدرت! پس مقصر اصلی همه این نابسامانی ها خود ما هستیم که روش مطالبه گری و احقاق حق رو یاد نگرفتیم و دوست هم نداریم یاد بگیریم.

چند درصد از ما (تحصیلکرده های دانشگاه رفته) قانون اساسی و قانون مدنی کشورمون رو خوندیم؟ چقدر به قوانین و حقوق خودمون آشنایی داریم؟


یک - توهم خود بزرگ بینی!

اصولاً ما ایرانی ها بسیار خودمان را دست بالا می گیریم، و هر کجا که می نشینیم پُز فرهنگ و تمدن چند هزار ساله مان را می دهیم که ما در فلان چیز اولین بودیم و در بهمان چیز شهره عالمیم. اما آنچه بر زبان می آوریم سخن از ماضی بعیدی است که به سن ما که نه، به سن چند نسل قبل از ما هم قد نمی دهد چنین چیزهایی را دیده باشند! و همواره به گذشته ای که هیچ نقشی در آن نداشتیم افتخار می کنیم و چشم به روی کاستی های اکنون بسته ایم.

دو - نقد ناپذیری

و مجدداً اصولا ما ایرانی ها حوصله شنیدن نقد نداریم، و اگر کسی خدای ناکرده لب به نقد ما بگشاید، با پشت دست چنان بر دهانش می کوبیم (حالا نه فیزیکی، بعضی وقت ها با رفتارمان چنین کاری می کنیم!) که دیگر هوس نقد ما به سرش نزند! خود را علامه دهر می دانیم و بدون اینکه در زمینه خاصی مطالعه ای کرده باشیم، در کسوت صاحب نظران ظاهر می شویم و ژست همه چیزدان ها را به خود می گیریم. از منشاء پیدایش کره زمین تا علل افزایش قیمت نفت برنت شمال و سقوط سهام دو جونز وارد گفتگو می شویم و جالب تر از آن به نتیجه هم می رسیم! اما خدا نکند کسی به ما بگوید داداش داری اشتباه می زنی (چیز، اشتباه میکنی!).

سه - بیشعوری

آنچه در این بند گفته خواهد شد، برآیند دو بند قبلی است، چرا که ما با توهم خود بزرگ بینی و نقد ناپذیری وارد جنبه ای از رفتارهای اجتماعی می شویم که به آن بیشعوری می گویند. آدم های خودخواهی می شویم که فقط طرز فکر خودمان را قبول داریم و هیچگاه نواقص خود را نمی بینیم.

بیشعور ها اعتقاد دارند که تمام آدم های روی کره زمین وظیفه دارند خواسته های آنان را برآورده کنند. در کارهای دیگران دخالت می کنند، از اینکه دیگران به فکر خودشان باشند ناراحت می شوند، از مشکلات دیگران خوشحال می شوند، چرا که در این مواقع توجیهی برای اشتباهات خود می یابند.

بیشعوری | خاویر کرمنت | برگردان محمود فرجامی

چهار - تجربه شخصی

دیروز با یکی از دوستان که صحبت می کردم، متوجه شدم تجربه تلخی را گذرانده و در برخورد با یکی از ماها که ژست موقر و به ظاهر مرتبی داریم، دچار چالش شده است. فرد مذکور که از پله های کلینیک پایین می آمده، دستمال کاغذی مچاله در دستش را با خیالی آسوده به پیاده رو پرتاب می کند و خرسند و شادمان از کرده خویش قصد ادامه مسیر داشته که با زمزمه این دوست بی نوای ما "عجب آدمهایی پیدا میشن، زباله هاشون رو توی پیاده رو میندازن" چنان برافروخته و عصبانی می شوند که گویا نظریه علمی و اثبات شده شان در محافل علمی توسط چندی افراد بی سواد رد شده باشد، با قیافه ای حق به جانب به این دوست بی نوا حمله ور شده و با جملاتی بس قصار! رفیق ما را مورد تفقد و عنایت خودشان قرار می دهند! سپس همراه با همسر محترم تر از خودشان! با حرکاتی که از استاد چانگ آموخته بودند، وارد فضای زد و خورد می شوند، که چرا زیر لب زمزمه کردی عجب آدمهایی پیدا می شوند!

پنج - سرم سوت می کشد، لطفا کمی یخ بیاورید!

بعد از شنیدن این حرف ها، چنان سر دردی گرفتم و متعجب بودم از اینکه این همه بیشعوری را یک آدم چطور می تواند در خود داشته باشد و منفجر یا منتشر نشود!

شش - چه کسانی مقصرند؟

خب معلوم است، خود ما مقصریم که زحمت خواندن چند کتاب را به خودمان نمی دهیم، مایی که در مسیر آگاهی و تعالی خویش قدم بر نمی داریم، و همواره در این توهم هستیم که برترین ملت جهانیم، و حکومت و ت بازی هایش را فقط مقصر همه این نابسمانی ها می دانیم. دوربین به دست از نابسامانی ها فیلم میگیریم و برای شبکه های آن طرف آب خوراک خبری تهیه می کنیم که ببینید حکومت با ما چنین و چنان می کند، غافل از اینکه خود تیشه به ریشه خود می زنیم. نمونه اش را در صفوف طولانی خرید پراید و مایحتاج زندگی می بینیم که از بیم گران تر نشدن، به گرانی ها دامن می زنیم.

هفت - چاره چیست؟

چاره در این است که ابتدا قبول کنیم، ما فارغ از گذشته فاخر و تمدن چند هزار ساله، مردم خوبی نیستیم، و بیشعوری پنهانی در ما وجود دارد که باید در صدد رفع آن باشیم. همواره به خود تشر بزنیم و از قضاوت یکدیگر پرهیز کنیم، قانون مدار باشیم، و ختم کلام، امیرمان علی (ع) می فرمایند: فأحبب لغیرک ما تحب لنفسک و اکره له ما تکره لها (آنچه به خود نمی پسندی، به دیگران نیز روا مدار).

پ ن:

سی ویژگی جهان سومی ها به قلم دکتر محمود سریع القلم

پ ن: به نظر شما چه قدم های دیگری باید برداشت تا به مدینه فاضله ای که انتظارش را داریم برسیم؟


این روزها سندرم (عارضه) رفتن در بین وبلاگ نویس ها به شدت زیاد شده، و هر روز شاهد کوچک تر شدن این حلقه رندان هستیم! بعضی چنان می روند بی خداحافظی و چنان می آیند بی سلام و احوالپرسی که به خودت می آیی و تازه متوجه رفتنشان شدی! بعضی هم با پستی بغض آلود خبر از این هجر و دوری می دهند. من بعنوان یکی از رکوردداران عرصه رفتن (به لحاظ طولانی شدن) که روزگاری چند بلاگفایی بودم و تمام خاطرات سالهای شباب رو یک شبه به فراموشخانه تاریخ سپردم، به همه برادران و خواهران عزیزم توصیه میکنم که نکنید! چه کاریه آخه؟ به شما این اطمینان رو میدم که روزی از پاک کردن همه نوشته هایی که یادآور لحظه های ناب زندگی بودند یک دنیا حسرت خواهید خورد، ولی پشیمانی را چه حاصل که آنچه رفته، دیگر برنمی گردد. اگر حال دلتان خراب است، اگر ناامید هستید و همه آفاق بر علیه شماست، کافیست چند هفته یا چند ماهی وبلاگ نویسی نکنید، قول میدم وقتی حال دلتان خوب شد، و امید به زندگی برگشت و همه آفاق در کنار شما بود، دوباره به نوشتن ادامه می دهید، بلکه بهتر و زیباتر از قبل.

خلاصه که آقا/خانم نکنید از این کارها، نه خدا را خوش می آید نه بندگان خدا را.

شما رو به خواندن و شنیدن شعری از ه.ا. سایه در ادامه مطلب دعوت میکنم، که چندی پیش سالروز تولد این غزلسرای عزیز بود.

ادامه مطلب


نمیدونم چه سالیه، یا چند سال از امروز گذشته. مثل همیشه صبح خیلی زود از خواب بیدار میشم و بعد از روشن کردن زیر کتری و آماده کردن اسباب صبحانه، میرم دوش میگیرم و بعد همسرم و دخترم رو از خواب بیدار میکنم. جانان 9 سالشه و کلاس سوم دبستانه، مثل بچگی های خودم بچه سر به زیر و آرومیه و همه نمراتش عالیه. همسرم چای میریزه و جانان خانم بابا هم لباس های مدرسه اش رو پوشیده و آماده و مرتب میاد سر میز و صبحانه اش رو میخوره. بهم میگه؛ "بابا، کتابی که هفته پیش بهم داده بودی رو تموم کردم، حالا یک کتاب دیگه میدی بخونم؟" (همیشه دوست داشتم عادت کتاب خوندن خودم رو بچه ام هم داشته باشه و با هم دیگه کلی کتاب بخونیم و کیف کنیم). نگاهم برق میزنه و با خوشحالی میگم، بله عزیزم، امشب که برگشتم یه کتاب جدید بهت میدم که بخونی. توی اتاقم یه کتابخونه بزرگ دارم که پر از کتابه، اونهایی که به سن جانان میخوره میدم بخونه و بیشتر وقت ها هم از کتابفروشی کتاب های جدید براش میخرم. پدرسوخته خودش هم یه کتابخونه داره و همه کتابهایی که براش خریدم رو مرتب توی قفسه چیده. همسرم که شاهد گفتگوی پدر و دختری ماست، با لبخند میگه خوب مثل خودت شده ها! جفتتون لنگه هم شدید، خوره کتاب. با خنده میگم مگه عادت بدیه؟ خوبه بچمون فقط بازی های کامپیوتری انجام بده و سرش تو گوشی و تبلت باشه؟ میز صبحانه رو جمع میکنیم و با همسرم خداحافظی میکنم. مثل هر روز جانان رو به مدرسه اش میرسونم و بعدش میرم به محل کارم. الان دوازده سالی میشه که خارج از تهران و تو مزرعه خودم کار میکنم. یه مزرعه بزرگ کشت و صنعت که محصولات کشاورزی و دامی تولید میکنیم. به مزرعه میرسم و بعد از سرک کشیدن به همه جا، توی دفتر کارم به گزارش ها رسیدگی میکنم. روزها اینطور پیش میره که یک یا دو جلسه کارشناسی در روز داریم و اگه مهمون هم داشته باشیم این جلسات تعدادش بیشتر میشه، چند ساعتی هم توی مزرعه هستم و به همه قسمت ها نظارت میکنم. ساعت برگشتنم به خونه هم بستگی به حجم کار در روز داره، و بعضی روزها تا دیروقت تو مزرعه هستم. وقت هایی که تو دفترم کار خاصی ندارم هم برای اینجا مینویسم و خیلی از بچه های وبلاگ نویس هم الان در آینده خودشون زندگی میکنن و همونی شدن که میخواستن

پ ن: این چالش رو یکی از دوستان خوش قلم وبلاگ نویس (

عقاید یک رامین) ترتیب دادن و این افتخار نصیب من هم شد. طبق قانون این چالش من باید سه نفر از دوستان رو هم به این چالش دعوت کنم. از همه دوستانی که نگاه ارزشمندشون این وبلاگ رو میبینه و میخونه دعوت میکنم، اگر دوست دارند به چالش "تصور من از آینده" تشریف فرما بشوند.


زن

مردی ثروتمند یا زیبا

یا حتی شاعر نمی‌خواهد

او مردی می‌خواهد

که چشمانش را بفهمد

آنگاه که اندوهگین شد

با دستش

به سینه‌اش اشاره کند

و بگوید:

اینجا سرزمین توست

- نزار قبانی

به بهانه هشتم مارس، روز جهانی زن (البته با تاخیر یک روزه) بر خود واجب می دانم از زحمات و فداکاری های عزیز ترین زن های زندگی ام قدردانی کنم، و از این پنجره اعلام کنم که بدون حضور ایشان هیچگاه به معنای واقعی انسانیت پی نمی بردم.

مادر عزیزتر از جانم که تمام عمر و جوانی اش را به پایم گذاشت تا همواره آسوده باشم و پله های موفقیت زندگی را یک به یک بالا بروم، مادری که همراه و پشتیبان من بوده و هست و یک لحظه نبودنش را نمی توانم تصور کنم، که بدون او هیچم و دنیا جای خوبی برای زیست نیست.

همسر عزیزم که در این سالها همدل و همراه من بوده و هست و در این طریق عشق جز از خودگذشتن و برای زندگی کوشیدن از او ندیدم. در این سالهای سخت که زندگی روی ناملایم و عبوس خود را به ما نشان می داد، لبخندش آرام جانم بود و حمایت هایش پشت و پناهم، که اگر جز این بود، این سالها به تلخی و ناکامی می گذشت. آنچه در من امید به زندگی را تشویق می کند، جبران همه زحمات و فداکاری هاییست که تا کنون فرصت و مجالش فراهم نشده است.

زن ها حس طراوت و شاعرانگی زمین اند

زمینی به وسعت تاریخ

که در هجوم حادثه ها خاک گرفته

کدورتی هزار ساله

از پس کینه های غبارآلود دلهای خشمگین

به آوای دلنشین زنی آرام می گیرند

و دامنی که بر آن می شود گریست

گریست و به درازای عمر انسانیت آرام گرفت.


بعضی وقتها بصورت اتفاقی و در حین عوض کردن کانال های تلویزیون روی شبکه آموزش متوقف میشم، یک یا چند آقا رو می بینم که در حال شعبده بازی هستن! کنجکاو میشم ببینم از کلاهشون خرگوش در میارن یا از داخل حلقه آتش رد میشن. اما متعجب تر از قبل میبینم که نه، ایشان معلم های کنکور هستن که با لطایف الحیلی در حال آموزش هستن، حالا چی آموزش میدن؟ الله اعلم! دیروز که با یکی از این برنامه ها برخورد داشتم، دو تا آقای جوان بودن که مثل اندی و کوروس یک بند (Band) آموزشی تشکیل داده بودن و هر کدوم یک بخشی از مبحث ژنتیک در درس زیست شناسی رو گرفته بودن دستشون و با آب و تاب در حال به اصطلاح تدریس بودن! من که شیفته حرکات بدن و ریتم صبحت هاشون شدم و احساس کردم در حال تماشای یک استندآپ کمدی از برنامه خندوانه هستم. صدا و سیما تو این سالها تریبون های بزرگی رو به آدم های کوچیک داده، و جای اساتید برجسته در همه رشته ها، از اشخاصی برای تدریس دعوت میکنه که شایسته این تریبون های میلیونی نیستن! و بدتر و تباه تر از اون این که چیزی به علم و سواد دانش آموزان اضافه نمیشه، و هرچی تو مدرسه یاد گرفتن رو هم از یادشون میبرن و ذهنشون رو پر میکنن از فرمول ها و میان بر های کنکوری! خلاصه که با اجرا کردن شو (Show) توسط یک تعداد شومن (Showman) بجای بالا بردن سطح سواد و آگاهی، فقط بازار کار این افراد و موسسات رو داغ تر میکنن، و براشون هم مهم نیست، چرا که هر کدوم از این آدمها که در تلویزیون حاضر میشن، هزینه های زیادی رو به صدا و سیما میدن، چرا که این هم به نوعی سرمایه گذاری و تبلیغات حساب میشه، و از فرداش خانواده ها و دانش آموزها صف میکشن دم در آموزشگاه این آقایون و جیبشون رو پر میکنن با پول های کلان!

سیستم آموزشی ما چنان بیمار و درگیر مافیاها شده که هیچی جز منافع مالی براشون اهمیت نداره، انتشارات های مختلف با کتاب های رنگارنگ، آموزشگاه ها و . همگی دست به دست هم دادن تا در این بازار مکاره از رقابت پول در آوردن عقب نمونن!

خانواده ها هم بچه ها رو با رویای پزشکی و مهندسی وارد رشته های نظری میکنن و بدون توجه به توانایی و استعداد بچه ها، آینده اونها رو تباه میکنن. پس میبینیم برای همه اون عرضه های رنگارنگ، تقاضا هم وجود داره!

نظام آموزشی در کشورهای پیشرفته پر از نکاتیه که میشه ازشون بعنوان الگو استفاده کرد، که در پست های بعدی به بعضی از این نکات اشاره خواهم کرد.

خداوند عاقبت همه ما را بخیر کند.


روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور

گر به گوش آید صدایی خشک؛

استخوان مرده می لرزد درون گور

دیرگاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور

خواب دربان را به راهی برد

بی صدا آمد کسی از در

در سیاهی آتشی افروخت

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت

گرچه میدانم که چشمی راه دارد با فسون شب

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش؛

آتشی روشن درون شب.

- سهراب سپهری

پ ن: گاهی باید سکوت پیشه کرد و کنج تنهایی خویش به حال بد روزگار گریست آری حال روزگار خوب نیست.


صبح روز چهارم یعنی سه شنبه ساعت 4:00 با بیدارباش از خواب بیدار شدیم، اما من مثل شب های قبل هنوز نتونسته بودم یه خواب راحت داشته باشم، استرس خونه، اینکه راه های ارتباطی انقدر ضعیفه که نمیشه از حال و روز همسرم خبردار بشم، فکر و خیال تنهایی مادر، همه و همه ذهن منو پر کرده بود و اون روزها روی آرامش به خودم نمی دیدم، و صبح خسته تر از روز قبل بیدار میشدم و به جهنمی که انتظار ما رو می کشید سلام میگفتم. بعد از نماز و صبحانه، مثل روزهای قبل مراسم صبحگاه برگزار شد و بعد تمرین رژه و باقی قصه رو میدونید. عصر روز سوم هم از اون پسر بوفه ایه گوشی قرض گرفته بودم و یک تماس زیر یک دقیقه ای با خونه داشتم، اما روز چهارم، وقتی وارد بوفه شدم، اون پسر روشو از من برگردوند و به نوعی از مقابل شدن با من طفره رفت، و من ناامید بوفه رو ترک کردم و به طرف گروهان و خوابگاه رفتم. چهارمین روز از دوران آموزشی بود و برای من به اندازه چهل روز گذشته بود، و فقط فکر اینکه پنجشنبه خلاص میشم از این جهنم، بهم انگیزه میداد اون روزها رو تحمل کنم. تعداد حمام و سرویس بهداشتی با تعداد سربازها هیچ تناسبی نداشت، و صبح ها به محض بیدارباش باید خودتو میرسوندی به سرویس بهداشتی تا فرصت رو از دست ندی! چرا که همه امور روزانه باید دقیق و مو به مو انجام میشد و تو نمی تونستی خارج از چارچوب کاری انجام بدی! به این دلایل، من چهار روز بود که دوش نگرفته بودم، و تبدیل به موجود کثیفی شده بودم که تحمل خودش رو هم نداشت. این موقعیت فقط شامل من نمیشد، و بدون اغراق 80 درصد بچه ها چنین وضعیتی داشتن. روز پنجم یعنی چهارشنبه هم مثل روزهای دیگه گذشت و ما وارد روز پنجشنبه یعنی روز موعود شدیم، از صبح یک جنگ روانی علیه ما ترتیب داده بودن و تهدید میکردن اراشد کوپه (همون سمتی که روز اول بهم دادن) به دلیل بی نظمی کوپه ها به مرخصی نمیرن و آخر هفته رو تو پادگان بازداشت میمونن. همین کافی بود تا من تنفری در دلم شکل بگیره که هنوز هم از اون شخص (یکی از کادری ها که از نظر سنی، همسن شاگردهای گذشته من بود) دلگیر باشم. بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان با کوله و وسایل شخصی به صف شدیم تا دفترچه مرخصی بگیریم و پادگان رو ترک کنیم. وقتی وارد خیابون جلوی پادگان شدم، حس زندانی ای رو داشتم که بعد از سالها آزاد شده :). تا مراحل خروج طی بشه و سوار تاکسی بشم و برسم به خونه، نزدیک های عصر شده بود، و همسرم و خانواده از سه شنبه هیچ خبری از من نداشتن، وقتی رسیدم و کلید انداختم، دیدم در ورودی خونه قفل نیست، فهمیدم همسرم خونه ست. در رو باز کردم و تو قاب چارچوب همسرم رو دیدم. بعد از ترک تشریفات دوری و هجران، تن کثیف و خاک گرفته ام رو به حمام سپردم و خستگی یک هفته رو از تنم رها کردم

ادامه دارد.

در قسمت های بعدی از ماجراهای جالب کلاس های عقیدتی خواهم گفت، و برای خلاصه تر شدن ماجرا، بعدش خاطرات اردوگاه و تمام :)

روز اول | 

روز دوم |

روز سوم


ترس احساسی معمولاً ناخوشایند اما طبیعی است که در واکنش به خطراتِ واقعی ایجاد می‌شود. ترس را از دلشوره و اضطراب، که معمولاً بدون وجود تهدید خارجی رخ می‌دهد، باید جدا دانست. علاوه بر این ترس به رفتارهای خاصِّ فرار و اجتناب مربوط است، در حالی که اضطراب، ناشی از تهدیدهایی خواهد بود که مهارناپذیر و غیرقابل اجتناب تلقی می‌شوند. ترس معمولاً با درد ارتباط دارد. مثلاً کسی از ارتفاع می‌ترسد، چه، اگر از ارتفاعی بیفتد آسیب جدی خواهد دید یا حتی خواهد مرد. بسیاری از نظریه‌پردازان، چون جان برودس واتسن و پال اکمن، پیش نهاده‌اند که ترس یکی از چند احساس بنیادین و فطری است (نظیر شادمانی و خشم). ترس از سازوکارهای بقا است و معمولاً در پاسخ به یک محرک منفی خاص روی می‌دهد.

منبع: ویکی پدیا

خیلی از ما همواره ترسی با خود به همراه داریم که گاهی اوقات آرامش رو از ما می گیره، مثل ترس از دست دادن عزیزان، ترس از دست دادن موقعیت شغلی، ترس از فقیر شدن و .، و با اضطراب این موقعیت ها که اصلاً وجود ندارند، اوقات خودمون رو تلخ می کنیم، و از زندگی لذتی نمی بریم. وقتی دانش آموز هستیم، با ترس امتحان و آزمون و کنکور از نوجوانی خودمون بهره ای نمی بریم، وقتی دانشجو هستیم، از بیم آینده و شغل جوانی خودمون رو تباه می کنیم. بزرگ تر که میشیم، از ترس فراهم نکردن اسباب آسایش زندگی و مسئولیت هایی که بر دوش ماست، دوران رو به میانسالی خودمون رو با فکر و خیال مشغول میکنیم. به نوعی از بدو تولد در حال تلاش کردنیم، تا وقتی که دار فانی رو وداع بگیم! حال این وسط از تجربه لذات زندگی محروم موندیم و یک دنیا حسرت باهامون هست که چرا به این شکل گذشت.

چند سال پیش همکاری داشتیم با سن حدود 50 سال، که در شرف بازنشستگی قرار داشت، آدمی همواره پر استرس که بقول معروف اگر بهش می سپردی کلاه بیار، سر طرف رو برات میاورد. همین قدر مطیع و تابع حرف رئیس بود. و همین ویژگی سبب میشد، این رئیس ما هر سمتی تو اداره (*) داشته باشه، اونم همراه خودش ببره. با سواد کمی که داشت، اما هر لحظه نگاهش می کردی، در حال نوشتن یادداشت بود، و کوچک ترین اتفاقات مجموعه رو مو به مو گزارش می کرد. یک روز از طرف اداره به مهمونی افطار دعوت شده بود، که به کمک بچه های ساختمان مرکز چند تا کارت دعوت اضافی براش فراهم کرده بودیم، تا بتونه با خانواده در اون ضیافت شرکت کنه، از ترس اینکه مبادا مجموعه رو زودتر ترک نکرده باشه و رئیس بهش خرده نگیره که چرا تا بوق سگ نموندی، دست دست کرد تا اینکه بعد از افطار به مراسم رسید و خانواده اش تنها در اون مراسم شرکت کردن، و به قول خودش کلی حرف از همسرش شنیده بود سر اون ماجرا. روزی هم که رئیس ما سمت بالاتری گرفت و مجموعه ما رو ترک کرد، اون شخص هم با خودش برد. وقتی رفت، همه اون یادداشت های روزانه رو با خودش نبرد، و ما متوجه شدیم، ریز ترین حرکات ما هم گزارش میشده! تو گویی دوربین مدار بسته بودن ایشان! این مرد به نقل از همکاران قدیمی ترش سی سال به همین منوال کار کرده بود، و همیشه احمقانه ترین روش رو برای انجام کارهاش انتخاب می کرد. چرا این ماجرا رو تعریف کردم؟ راستش نمیدونم، شاید به خاطر ربطش به موضوع ترس باشه، ولی اگر روزی دست به قلم بشم و کتابی بنویسم، یک از شخصیت های رمانم قطعاً خصوصیات اخلاقی این آدم رو خواهد داشت.


به دیوار اتاق تکیه داد و چشمانش را بست، وارد دنیای خیال شد، آنجا که اندیشه پرواز می کند، و از کالبد و محدودیت خبری نیست. دورترین خاطره زندگی اش را بیاد آورد، شاید چهار یا پنج سالش بود که در دنیای کودکانه خویش پا به جهان حقیقت گذاشته بود. روزی که مادر برای کاری بیرون از خانه بود و دخترک مشغول بازی با عروسک ها. بی آنکه بداند گام هایی غریبه زمین خانه را لمس می کند، مردی شبیه به همه مردهایی که تا بحال دیده بود، با نگاهی نافذ و ریش و موی قرمز که آرام و بی صدا به حریم خانه وارد می شد. حریم خانه را مأمن و آرامه ایست که نباید خدشه دار کرد، آرامش را در آنجا باید جستجو کرد، هرچند کوچک باشد و محقر، اما گرم باید منزل را، به نگاهی و تپش قلبی که انتظارت را می کشد. باید که تشویش و تلاطم جهان را پشت در خانه جا بگذاری، و رخت شادمانی به تنش کنی، بی آنکه اهل خانه بدانند دنیای بیرون چقدر طوفانی است. مرد ریش قرمز متوجه حضور یک نفر در خانه شد، صدایی که از اتاق دخترک به گوش می رسید، صدایی کودکانه مشغول بازی با عروسک ها. سایه سنگین مرد فضای خانه را درد آلود می کرد، و بی خبر از حال و احوال دوران، دخترک سر برگرداند و آنچه را که نباید می دید با چشمان کوچک و معصومش نظاره کرد. در نگاهش ترس موج می زد و از ترس هیبت مرد در جایش میخکوب شده بود. سیاهی ها و پلیدی ها به دنیای کودکانه اش هجوم آورده بودند و اکنون جهان دیگری در انتظارش بود، جهانی ناشناخته، که مردی با ریش قرمز برایش رقم خواهد زد.

شاید آن مرد راه آمده را برگردد، شاید در اتاق را ببندد و به ی خود ادامه دهد، شاید اما فاجعه هولناک تری رقم بزند اما کوچک ترین اثر حضور آن مرد، ربودن آرامشی بود که دنیای کودکانه ای را می ساخت، به وسعت عروسک ها و اسباب بازی ها، و کنون حس ترس و اضطراب نگاه هر دو را آکنده بود.

ادامه دارد.

پ ن: در این مسیر قصه رو پیش ببرم، یا نظر دیگری دارید؟

صورتک ها (یک)


همونطور که در پست قبل قول داده بودم درباره نظام آموزشی کشورهای پیشرفته بیشتر بگم، الوعده وفا. برای شروع هم از کشور ژاپن شروع میکنم، کشوری که به نظم و وجدان کاری شهرت دارن، همینطور تسلط به تکنولوژی های روز دنیا. شما رو به خواندن این پست اکیداً توصیه میکنم.

به نظر ژاپنی‌ها همه کودکان توانایی یادگیری مطالب را دارند و تلاش، پشتکار و انضباط شخصی، موفقیت تحصیلی را تعیین می‌کند نه توانایی علمی ، در واقع به عقیده آنان مطالعات و عادت‌های رفتاری آموزشی هستند .

به گزارش

ایسنا، سیستم آموزشی ژاپن شامل دوره 6 ساله ابتدایی، سه ساله متوسطه اول، سه ساله متوسطه دوم و چهار ساله دانشگاه است. آموزش اجباری 9 ساله بوده و شامل 6 سال ابتدایی و سه سال متوسطه اول است. سیستم مدارس مقطع ابتدایی 6 ساله و سال تحصیلی سه دوره سه ماهه است. اولین دوره از اول آوریل تا ماه ژوئن بوده و سه ماهه دوم از ماه سپتامبر تا ماه دسامبر و سه ماهه سوم از ماه ژانویه تا ماه مارس است. تعطیلات تابستانی حدود 40 روز بین اولین و دومین سه ماهه تحصیلی و تعطیلات زمستانی 14 روز بین دومین و سومین سه ماهه تحصیلی و تعطیلات بهار نیز 10 روز بین سه ماهه سوم و اول است. روزهای شنبه و یکشنبه نیز مدارس تعطیل هستند.

ادامه مطلب


یک - مقدمه

امروز، جمعه دوم فروردین یکهزار و سیصد و نود و هشت، و من اولین پست امسال رو تقدیم نگاه پرمهر و ارزشمند شما خوانندگان این وبلاگ میکنم. در سالی که گذشت با همه فراز و نشیب ها و سختی ها اما بازگشت به وبلاگ نویسی و یافتن دوستان فرهیخته و بزرگواری چون شما یکی از اتفاقات خوب این سال بود، و من از اینکه در کنار شما خوبان می نویسم و قلم زیبای تک تک شما را می خوانم بر خود می بالم. تاخیر دو روزه من رو در نوشتن پست ویژه سال جدید به بزرگی خود ببخشید.

شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال

خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

درعالم خیال به چشم آمدم پدر

کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

گویی سپیده از افق شب دمیده بود

یاد آمدم که در دل شبها هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

از خود برون شدم به تماشای روی او

کی لذت وصال بدین حد رسیده بود

چون محو شد خیال پدر از نظر مرا

اشکی به روی گونه زردم چکیده بود

- خیال پدر | منسوب به سهراب سپهری

دو - روز پدر

ضمن عرض تبریک به مناسبت میلاد مولای متقیان، امیر مومنان، علی (ع)، مردی به وسعت تاریخ، خداوندگار عقل و حکمت، روز پدر (مرد) رو به همه مردان و ن سرزمینم تبریک میگم.

دهمین عید و روز پدر رو مثل همه این سالها برای دیدن پدرم در بهشت زهرا قطعه 257 بودم، و این فراغ و هجران به یک دهه رسید. سال 88 با همه اتفاقات عجیب و پرحادثه، اما برای من سالی غم انگیز تر شد، و من در آستانه 21 سالگی پشت و پناهم رو از دست دادم. جوانی پرشور و هیجان و کله داغی که در مسائل ی داشتم، به یک باره تمام شد، به همین راحتی از همه اون اتفاقات جدا شدم و تمام توجه و حواسم به مادرم بود. اما حالا ده سال از اون روز تلخ میگذره و احساس میکنم اونی نشدم که پدرم میخواست، و این حس بدی در من ایجاد میکنه، که چرا برای موفقیت بیشتر تلاش نکردم میخوام به خودم قول بدم، ده سال دیگه اگر عمری بود و سرورهای بیان هنوز کار میکردن و این وبلاگ هنوز چراغش روشن بود، به همه اهداف کاری و غیر کاری زندگیم رسیده باشم و به همه شما بگم، شدم اونی که پدرم میخواست، شدم اونی که باید باشم.

اندر دل من مها دل افروز تویی

یاران هستند و لیک دلسوز تویی

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی

- مولانا

سه - نوروز

بهار به نظر من بهترین فصل ممکن ساله، هنوز بوی زمستون رو میشه درش حس کرد، در حالی که همه چیز عطر و رنگ بهار و تابستون داره. یه فصل خوب، پر از رنگ، هوای عالی، و کلی حس خوب

بهار را باید که نفس کشید
در کوچه پس کوچه هایش قدم زد
به عطر بهارنارج دل سپرد
به نغمه پرشور چلچله ها
بهار را باید که در آغوش کشید
و در رگ و پی و جانش در آمیخت
به زمین سبزش سلام کرد
و آن همه زیبایی مسحور کننده

ما مثل چند سال گذشته تصمیم گرفتیم برای مسافرت به یکی از شهرهای ایران سفر نکنیم! و فقط یکی از دلایلش شلوغی راه ها و شهرهای توریستی میتونه باشه. سفر یکی از کارهاییه که هم پیامبر معظم، و هم همه بزرگان عرصه ادب  و معرفت به انجام دادنش توصیه کردن، و کسب تجربه فقط یکی از فواید سفر محسوب میشه. خلاصه که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
تهران در ایام نوروز بهترین شکل خودش رو داره، و ما دلخوشیم به این تهران خلوت و تمیز :)

برای همه شما دوستان عزیز سالی پر از موفقیت و سلامتی، حال خوب، جیب پر از پول حلال، خبرهای خوشحال کننده، و نزدیک تر شدن به خدا آرزو میکنم :)


در ادامه موضوع آموزش در کشورهای توسعه یافته، این بار یک مقایسه بین سیستم آموزشی ایالات متحده آمریکا و آموزش و پرورش ایران به نقل از یکی از همکاران معلم سرکار خانم امامی خدمت شما ارائه می گردد. امید که روزی با الگو گرفتن از روش های صحیح و کارآمد اجرا شده در کشورهای موفق سیستم بیمارگونه آموزشی ما هم سر و سامانی گرفته و شاهد پیشرفت کشور عزیزمان ایران در همه سطوح باشیم.

نوشته شده توسط سرکار خانم مینو امامی

به نقل از

پایگاه خبری صدای معلم

در یکی از نوشته های قبلی خود با عنوان " حقوق معلمان در ایران و ساختار استانداردهای جهانی " در 30 شهریور 96 ، حقوق معلمان ایرانی را با برخی از کشورها مقایسه کرده بودم ، من نیز همانند خیلی از همکاران تصور می کردم به ما چقدر ظلم می شود ! اما امروز فقط با مطالعه اوضاع آموزشی کشور آمریکا ، متوجه شدم که دارندگی نظام آموزشی برازندگی معلمان است.
جرم مسئولان ما فرار آنها از سادگی است . مقاومت در شکستن سنت ناکارآمد دیروز برای امروز است. سایز لباس کهنۀ آموزش و پرورش برای معلم و دانش آموز امروز بسیار تنگ و کوچک گردیده است. گویی آنان با ماشین ریسندگی کار می کنند و ما با دوک دستی . گویی آنان با هواپیما جابه جا می شوند و ما با خر و الاغ . گویی آنان با کارد و چنگال و قاشق غذا می خورند و ما با دست هایمان و . مثال ها کنایه ای است از فاصله آموزش و پرورش ما با جهان امروز.
امروزه واهمه مسئولان در شکستن لاک آموزش سنتی ، باعث گردیده است که معلم به دنبال ناکجاآباد برای شأن و منزلت خود باشد و دانش آموز به دنبال مدینه فاضله به هر دری سر زند اما نومید و دست خالی برگردد.

من یقین دارم که پائین نگه داشتن حقوق معلم و اوضاع نابسامان معیشت او ، فقط برای سرگرم ساختن اوست تا باریک تر از مو را نبیند و زیاده نطلبد. دامی برای من معلم است که به جای پرداختن به محتوا و کیفیت زندگی و آموزش ، فقط کمیت و محدودیت های آن را ببینم یا بدان بیندیشم . دستبندی بر عقل و تفکر من معلم ،که در دور باطل محدودی گرفتار آیم ، همانند اتاق یک دوی فرد زندانی که فراتر را نمی تواند ببیند. ما معلمان خود باید تلاش کنیم تا از این تارو پود محدودیت بیرون آئیم ، با مطالعه و به روز کردن دانش خود. منتظر سخاوت مسئولان نشستن ، فقط دست هایمان را خالی نگه خواهد داشت بی هیچ بهره ای.

ادامه مطلب


حوادث طبیعی مثل سیل و زله در هر کجای این دنیا ممکنه رخ بده، اما پیشگیری، کنترل و مدیریت این بحران ها بر عهده نهادهای مدیریتی و نظارتی کشورهاست. اینکه ساخت و ساز به نحوی نظارت و پایش بشه که شاهد ویرانی ساختمان ها با کوچک ترین زله نباشیم، در برابر وقوع زله طوری آموزش ببینیم که کمترین تلفات جانی رو متحمل بشیم، و بعد از وقوع شرایط به شکلی مدیریت بشه که در کمترین زمان ممکن اوضاع به ثبات برسه. سیل هم از این قاعده مستثنی نیست، با از بین بردن جنگل ها و پوشش های گیاهی منطقه، لایروبی نکردن رودخانه ها، احداث جاده بر روی مسیر رود، ساخت و ساز های غیرمجاز در حریم رودها، و عدم آموزش کافی برای مواجهه با این پدیده، یکی از تلخ ترین وقایع سالهای اخیر رو رقم زد و شاهد تلفات جانی و مالی فراوانی بودیم که دلیل عمده این حوادث سوء مدیریت مسئولین ماست. افرادی که با ارتباطات ی وارد فضای مدیریتی کشور میشن، و متاسفانه شایسته سالاری محقق نمیشه. حال چه باید کرد؟ جز این که مطالبه گر باشیم و از حق و حقوق قانونی و مدنی خودمون دفاع کنیم؟

دریغ که این وقایع رو به بلای آسمانی نسبت میدیم، و دنبال گناه و معصیت مسبب این بلا هستیم.

همچنین بخوانید:

ای وای مادرم؛ ای وای وطنم.


تصویر مربوط به دیوار برلین

روی دیوار خیال تکیه داده بود و به آنچه پیش رویش میگذشت می نگریست، به همه خاطرات بعید و قریب زندگی، به راه های رفته و نرفته، به تصمیم های گرفته و نگرفته آنچه از آن بیم نداشت، حس عجیبی بود که در جوانی گریبانش را گرفت، همان حس گمشده، همان حس آتش افروز جانکاه و جانفرسا، که فرجامش تولد ققنوس دیگریست از پس غبار و رخوت سالهای تنهایی. زیر لب زمزمه میکرد؛

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو


(قسمت پنجم از مجموعه راننده تاکسی، ساخته

ایمان ابوحمزه)


یادمه حدود هفت سال پیش که آخرین بار مشهد رفتم، داشتم برای رفتن به سربازی آماده میشدم و هنوز جواب کنکور ارشد نیومده بود. پیش خودم فکر میکردم قبول هم بشم نمیرم، اون روزها که هنوز دست سرنوشت مسیر زندگی منو تغییر نداده بود، پیش اما رضا بودم. یادمه یکی از اون روزهای سفر که به حرم رفته بودم، روبروی ضریح بیرون از چارچوب داشتم زیارت میخوندم که آخرش با یه لحن خودمونی از امام رضا خواستم بین من و اون بالا سری وساطت کنه مسیر درستی از زندگی رو پیش بگیرم و بقول معروف عاقبت بخیر بشم. کمتر از یک ماه بعد از اون سفر جواب کنکور ارشد اومد و من تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم. شاید اگه اون موقع این تصمیم رو نمی گرفتم، کل مسیر زندگی من تغییر میکرد و الان جای دیگه ای بودم. من حین تحصیل شاغل شدم و اواخرش با همسرم آشنا شدم. ازدواج کردم و بعدش به سربازی رفتم. سالهای سختی رقم خورد، و از اون مهم تر این من بودم که این سالهای سخت رو برای همسرم رقم زدم. بابت همه این مشقت ها که هنوز هم تموم نشده و ادامه داره، هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. سه سال گذشته و نتونستم برنامه یک سفر رو تدارک ببینم. امام رضا هم طلب نمیکنه بریم به زیارتش، انگار که از من رو برگردونده میدونم هم چرا، که خوب نبودم، اهل نبودم، اون آدمی هم نبودم که هفت سال پیش رفتم به پابوسش.

دلگیرم و خسته، نگاهی هم نیست از سمت شما، لطفاً دریابید آقا.

آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و ، راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق
قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اِذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حَریمت به مَثَل کهرباست
شوق وسبک خیزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است
بی کسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری ، یار و سپاهم بده
در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده
ای که عطا بخش همه عالمی
جمله ی حاجات مرا هم بده

- حبیب الله چایچیان (حسان)

با اجرای محمد علی کریم خانی



حوادث طبیعی مثل سیل و زله در هر کجای این دنیا ممکنه رخ بده، اما پیشگیری، کنترل و مدیریت این بحران ها بر عهده نهادهای مدیریتی و نظارتی کشورهاست. اینکه ساخت و ساز به نحوی نظارت و پایش بشه که شاهد ویرانی ساختمان ها با کوچک ترین زله نباشیم، در برابر وقوع زله طوری آموزش ببینیم که کمترین تلفات جانی رو متحمل بشیم، و بعد از وقوع شرایط به شکلی مدیریت بشه که در کمترین زمان ممکن اوضاع به ثبات برسه. سیل هم از این قاعده مستثنی نیست، با از بین بردن جنگل ها و پوشش های گیاهی منطقه، لایروبی نکردن رودخانه ها، احداث جاده بر روی مسیر رود، ساخت و ساز های غیرمجاز در حریم رودها، و عدم آموزش کافی برای مواجهه با این پدیده، یکی از تلخ ترین وقایع سالهای اخیر رو رقم زد و شاهد تلفات جانی و مالی فراوانی بودیم که دلیل عمده این حوادث سوء مدیریت مسئولین ماست. افرادی که با ارتباطات ی وارد فضای مدیریتی کشور میشن، و متاسفانه شایسته سالاری محقق نمیشه. حال چه باید کرد؟ جز این که مطالبه گر باشیم و از حق و حقوق قانونی و مدنی خودمون دفاع کنیم؟

دریغ که این وقایع رو به بلای آسمانی نسبت میدیم، و دنبال گناه و معصیت مسبب این بلا هستیم.

همچنین بخوانید:

ای وای مادرم؛ ای وای وطنم.


یک - مقدمه

امروز، جمعه دوم فروردین یکهزار و سیصد و نود و هشت، و من اولین پست امسال رو تقدیم نگاه پرمهر و ارزشمند شما خوانندگان این وبلاگ میکنم. در سالی که گذشت با همه فراز و نشیب ها و سختی ها اما بازگشت به وبلاگ نویسی و یافتن دوستان فرهیخته و بزرگواری چون شما یکی از اتفاقات خوب این سال بود، و من از اینکه در کنار شما خوبان می نویسم و قلم زیبای تک تک شما را می خوانم بر خود می بالم. تاخیر دو روزه من رو در نوشتن پست ویژه سال جدید به بزرگی خود ببخشید.

شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال

خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

درعالم خیال به چشم آمدم پدر

کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

گویی سپیده از افق شب دمیده بود

یاد آمدم که در دل شبها هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

از خود برون شدم به تماشای روی او

کی لذت وصال بدین حد رسیده بود

چون محو شد خیال پدر از نظر مرا

اشکی به روی گونه زردم چکیده بود

- خیال پدر | منسوب به سهراب سپهری

دو - روز پدر

ضمن عرض تبریک به مناسبت میلاد مولای متقیان، امیر مومنان، علی (ع)، مردی به وسعت تاریخ، خداوندگار عقل و حکمت، روز پدر (مرد) رو به همه مردان و ن سرزمینم تبریک میگم.

دهمین عید و روز پدر رو مثل همه این سالها برای دیدن پدرم در بهشت زهرا قطعه 257 بودم، و این فراغ و هجران به یک دهه رسید. سال 88 با همه اتفاقات عجیب و پرحادثه، اما برای من سالی غم انگیز تر شد، و من در آستانه 21 سالگی پشت و پناهم رو از دست دادم. جوانی پرشور و هیجان و کله داغی که در مسائل ی داشتم، به یک باره تمام شد، به همین راحتی از همه اون اتفاقات جدا شدم و تمام توجه و حواسم به مادرم بود. اما حالا ده سال از اون روز تلخ میگذره و احساس میکنم اونی نشدم که پدرم میخواست، و این حس بدی در من ایجاد میکنه، که چرا برای موفقیت بیشتر تلاش نکردم میخوام به خودم قول بدم، ده سال دیگه اگر عمری بود و سرورهای بیان هنوز کار میکردن و این وبلاگ هنوز چراغش روشن بود، به همه اهداف کاری و غیر کاری زندگیم رسیده باشم و به همه شما بگم، شدم اونی که پدرم میخواست، شدم اونی که باید باشم.

اندر دل من مها دل افروز تویی

یاران هستند و لیک دلسوز تویی

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی

- مولانا

سه - نوروز

بهار به نظر من بهترین فصل ممکن ساله، هنوز بوی زمستون رو میشه درش حس کرد، در حالی که همه چیز عطر و رنگ بهار و تابستون داره. یه فصل خوب، پر از رنگ، هوای عالی، و کلی حس خوب

بهار را باید که نفس کشید
در کوچه پس کوچه هایش قدم زد
به عطر بهارنارج دل سپرد
به نغمه پرشور چلچله ها
بهار را باید که در آغوش کشید
و در رگ و پی و جانش در آمیخت
به زمین سبزش سلام کرد
و آن همه زیبایی مسحور کننده

ما مثل چند سال گذشته تصمیم گرفتیم برای مسافرت به یکی از شهرهای ایران سفر نکنیم! و فقط یکی از دلایلش شلوغی راه ها و شهرهای توریستی میتونه باشه. سفر یکی از کارهاییه که هم پیامبر معظم، و هم همه بزرگان عرصه ادب  و معرفت به انجام دادنش توصیه کردن، و کسب تجربه فقط یکی از فواید سفر محسوب میشه. خلاصه که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
تهران در ایام نوروز بهترین شکل خودش رو داره، و ما دلخوشیم به این تهران خلوت و تمیز :)

برای همه شما دوستان عزیز سالی پر از موفقیت و سلامتی، حال خوب، جیب پر از پول حلال، خبرهای خوشحال کننده، و نزدیک تر شدن به خدا آرزو میکنم :)


صبح روز چهارم یعنی سه شنبه ساعت 4:00 با بیدارباش از خواب بیدار شدیم، اما من مثل شب های قبل هنوز نتونسته بودم یه خواب راحت داشته باشم، استرس خونه، اینکه راه های ارتباطی انقدر ضعیفه که نمیشه از حال و روز همسرم خبردار بشم، فکر و خیال تنهایی مادر، همه و همه ذهن منو پر کرده بود و اون روزها روی آرامش به خودم نمی دیدم، و صبح خسته تر از روز قبل بیدار میشدم و به جهنمی که انتظار ما رو می کشید سلام میگفتم. بعد از نماز و صبحانه، مثل روزهای قبل مراسم صبحگاه برگزار شد و بعد تمرین رژه و باقی قصه رو میدونید. عصر روز سوم هم از اون پسر بوفه ایه گوشی قرض گرفته بودم و یک تماس زیر یک دقیقه ای با خونه داشتم، اما روز چهارم، وقتی وارد بوفه شدم، اون پسر روشو از من برگردوند و به نوعی از مقابل شدن با من طفره رفت، و من ناامید بوفه رو ترک کردم و به طرف گروهان و خوابگاه رفتم. چهارمین روز از دوران آموزشی بود و برای من به اندازه چهل روز گذشته بود، و فقط فکر اینکه پنجشنبه خلاص میشم از این جهنم، بهم انگیزه میداد اون روزها رو تحمل کنم. تعداد حمام و سرویس بهداشتی با تعداد سربازها هیچ تناسبی نداشت، و صبح ها به محض بیدارباش باید خودتو میرسوندی به سرویس بهداشتی تا فرصت رو از دست ندی! چرا که همه امور روزانه باید دقیق و مو به مو انجام میشد و تو نمی تونستی خارج از چارچوب کاری انجام بدی! به این دلایل، من چهار روز بود که دوش نگرفته بودم، و تبدیل به موجود کثیفی شده بودم که تحمل خودش رو هم نداشت. این موقعیت فقط شامل من نمیشد، و بدون اغراق 80 درصد بچه ها چنین وضعیتی داشتن. روز پنجم یعنی چهارشنبه هم مثل روزهای دیگه گذشت و ما وارد روز پنجشنبه یعنی روز موعود شدیم، از صبح یک جنگ روانی علیه ما ترتیب داده بودن و تهدید میکردن اراشد کوپه (همون سمتی که روز اول بهم دادن) به دلیل بی نظمی کوپه ها به مرخصی نمیرن و آخر هفته رو تو پادگان بازداشت میمونن. همین کافی بود تا من تنفری در دلم شکل بگیره که هنوز هم از اون شخص (یکی از کادری ها که از نظر سنی، همسن شاگردهای گذشته من بود) دلگیر باشم. بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان با کوله و وسایل شخصی به صف شدیم تا دفترچه مرخصی بگیریم و پادگان رو ترک کنیم. وقتی وارد خیابون جلوی پادگان شدم، حس زندانی ای رو داشتم که بعد از سالها آزاد شده :). تا مراحل خروج طی بشه و سوار تاکسی بشم و برسم به خونه، نزدیک های عصر شده بود، و همسرم و خانواده از سه شنبه هیچ خبری از من نداشتن، وقتی رسیدم و کلید انداختم، دیدم در ورودی خونه قفل نیست، فهمیدم همسرم خونه ست. در رو باز کردم و تو قاب چارچوب همسرم رو دیدم. بعد از ترک تشریفات دوری و هجران، تن کثیف و خاک گرفته ام رو به حمام سپردم و خستگی یک هفته رو از تنم رها کردم

ادامه دارد.

در قسمت های بعدی از ماجراهای جالب کلاس های عقیدتی خواهم گفت، و برای خلاصه تر شدن ماجرا، بعدش خاطرات اردوگاه و تمام :)

روز اول | 

روز دوم |

روز سوم


ترس احساسی معمولاً ناخوشایند اما طبیعی است که در واکنش به خطراتِ واقعی ایجاد می‌شود. ترس را از دلشوره و اضطراب، که معمولاً بدون وجود تهدید خارجی رخ می‌دهد، باید جدا دانست. علاوه بر این ترس به رفتارهای خاصِّ فرار و اجتناب مربوط است، در حالی که اضطراب، ناشی از تهدیدهایی خواهد بود که مهارناپذیر و غیرقابل اجتناب تلقی می‌شوند. ترس معمولاً با درد ارتباط دارد. مثلاً کسی از ارتفاع می‌ترسد، چه، اگر از ارتفاعی بیفتد آسیب جدی خواهد دید یا حتی خواهد مرد. بسیاری از نظریه‌پردازان، چون جان برودس واتسن و پال اکمن، پیش نهاده‌اند که ترس یکی از چند احساس بنیادین و فطری است (نظیر شادمانی و خشم). ترس از سازوکارهای بقا است و معمولاً در پاسخ به یک محرک منفی خاص روی می‌دهد.

منبع: ویکی پدیا

خیلی از ما همواره ترسی با خود به همراه داریم که گاهی اوقات آرامش رو از ما می گیره، مثل ترس از دست دادن عزیزان، ترس از دست دادن موقعیت شغلی، ترس از فقیر شدن و .، و با اضطراب این موقعیت ها که اصلاً وجود ندارند، اوقات خودمون رو تلخ می کنیم، و از زندگی لذتی نمی بریم. وقتی دانش آموز هستیم، با ترس امتحان و آزمون و کنکور از نوجوانی خودمون بهره ای نمی بریم، وقتی دانشجو هستیم، از بیم آینده و شغل جوانی خودمون رو تباه می کنیم. بزرگ تر که میشیم، از ترس فراهم نکردن اسباب آسایش زندگی و مسئولیت هایی که بر دوش ماست، دوران رو به میانسالی خودمون رو با فکر و خیال مشغول میکنیم. به نوعی از بدو تولد در حال تلاش کردنیم، تا وقتی که دار فانی رو وداع بگیم! حال این وسط از تجربه لذات زندگی محروم موندیم و یک دنیا حسرت باهامون هست که چرا به این شکل گذشت.

چند سال پیش همکاری داشتیم با سن حدود 50 سال، که در شرف بازنشستگی قرار داشت، آدمی همواره پر استرس که بقول معروف اگر بهش می سپردی کلاه بیار، سر طرف رو برات میاورد. همین قدر مطیع و تابع حرف رئیس بود. و همین ویژگی سبب میشد، این رئیس ما هر سمتی تو اداره (*) داشته باشه، اونم همراه خودش ببره. با سواد کمی که داشت، اما هر لحظه نگاهش می کردی، در حال نوشتن یادداشت بود، و کوچک ترین اتفاقات مجموعه رو مو به مو گزارش می کرد. یک روز از طرف اداره به مهمونی افطار دعوت شده بود، که به کمک بچه های ساختمان مرکز چند تا کارت دعوت اضافی براش فراهم کرده بودیم، تا بتونه با خانواده در اون ضیافت شرکت کنه، از ترس اینکه مبادا مجموعه رو زودتر ترک نکرده باشه و رئیس بهش خرده نگیره که چرا تا بوق سگ نموندی، دست دست کرد تا اینکه بعد از افطار به مراسم رسید و خانواده اش تنها در اون مراسم شرکت کردن، و به قول خودش کلی حرف از همسرش شنیده بود سر اون ماجرا. روزی هم که رئیس ما سمت بالاتری گرفت و مجموعه ما رو ترک کرد، اون شخص هم با خودش برد. وقتی رفت، همه اون یادداشت های روزانه رو با خودش نبرد، و ما متوجه شدیم، ریز ترین حرکات ما هم گزارش میشده! تو گویی دوربین مدار بسته بودن ایشان! این مرد به نقل از همکاران قدیمی ترش سی سال به همین منوال کار کرده بود، و همیشه احمقانه ترین روش رو برای انجام کارهاش انتخاب می کرد. چرا این ماجرا رو تعریف کردم؟ راستش نمیدونم، شاید به خاطر ربطش به موضوع ترس باشه، ولی اگر روزی دست به قلم بشم و کتابی بنویسم، یک از شخصیت های رمانم قطعاً خصوصیات اخلاقی این آدم رو خواهد داشت.


به مسافری از سرزمین باستان برخوردم

که می گفت دو پای سنگی عظیم و مبهم

در بیابان، نزدیکشان بر روی شن ها پابرجاست

بر خاک نشسته یکی چهره عبوس تا نیمه جان

لب فرو بسته به فرمانی که دیگر اطاعتش نیست

و گویای آنست که که حس پنهانش را خوانده آن یکی پیکر تراش

که هنوز نفس می کشد و بر پاره های پیکره نقش بسته

دستانی که نوازش می کند، و قلبی که می پروراند آن حس مبهم را

و نمایان می شود بر بطن این واژه ها

نام من اوزیماندیاست (1)، شاه شاهان

به آنچه کِشتم بنگرید و نومید شوید

که هیچ چیز نیست گرداگرد این زوال

آن ویرانه عظیم بیکران و بی جان

که تا دوردست ها گسترده اند شن ها

Ozymandias” by 

Percy Bysshe Shelley (1792-1822)

Translated by Hamid Aban

(1) رامسس دوم، فرعون مصر

ادامه مطلب


نگاهم را بسوی تو پر می دهم

شاید کبوتر دلم جلد دستان تو شود

و در انتظار دانه ای احساس

به حرم کبریایی تو پرواز می کنم

.

دیگر زمین جای من نیست

من آسمانی شده ام

به درازای تاریخ در آسمان نگاهت می مانم

شاید اشک چشمی بهانه پایین آمدن باشد

اما باز بسوی تو پر می کشم

.

قصه ما از دلدادگی شروع شد

تو دلم را گرفتی و من رضای تو را

رسم قشنگی بود

از بلندای متبرک دستانت

از نردبان تقرب بالا می روم

اکنون که با تو ام

بوی خدا به مشام می رسد

در عطر گل های یاس

گویی نفس هایم پر از عطر خداست

.

فواره احساسم را باز می کنم

تا در این دریای بی کران سهمی داشته باشم

اما با تو بودن سهم من است

سهمی از یک دنیا خوشبختی

که ذره ای از آن را به دنیا نمی دهم

.

افسوس که رویاهای من صادقانه سخن نمی گویند

با تو بودن را مگر در رویا ببینم

چه رویای شیرینیست

رویای با تو بودن.

پ ن 1: تقدیم به ساحت مقدس حضرت رضا (ع) | 15 شهریور 1391

پ ن 2: این واژه ها از آنجا می آیند، از فراموشخانه تاریخ.

پ ن 3: به نظر شما در این صندوقچه رو ببندم دوباره؟ یا اینکه بذارم واژه ها راه خودشون رو پیدا کنن؟


جادوی چشمانت

به عمق لایه های تاریخ می برد

روح سرگردان مرا

آن هنگام که

سیب سرخ حوا

معجزه ای رقم زد

"عشق و نافرمانی"

و چه زیباست بوسه های از سر عشق

و ضربانی که در حرارت نفس هایت بالا می رود

هزاره سال طعم شیرین لبانت را

به وعده بهشت نمی دهم

حوای من

تو ای بهانه شکفتن شکوفه ها

دیار دلواپسی ها

تنها به نقش چشمانت گل می دهد

بتاب بسان خورشید

و ببار بر این وسعت بی جان

.

پ ن: این نیز سرکشی کرد و از فراموشخانه بیرون آمد!


"اتاق تاریک" فیلمی به کارگردانی روح الله حجازی، با بازی ساعد سهیلی و ساره بیات، مهمون تعطیلات اخیر ما بود. فیلمی اجتماعی، با موضوع اصلی آزار جنسی کودکان، که تقریباً خوش ساخت بود. جدای از تکنیک های سینمایی که سررشته ای ازشون ندارم، تشخیص فیلم خوب و بد فقط از حس خوب یا بدیه که ازش می گیرم. فیلم هایی بودن که با دیدنشون بغض کردم، و بعضی صحنه ها واقعاً اشکمو در آورده، فیلم هایی هم بوده (برخلاف تعریف و تمجیدهای زیاد) زیاد به دلم ننشسته. علی ایحال منظورم از این حرفها اینه که هر آنچه میخوانید، صرفاً دیدگاه شخصی بنده ست و هیچ ادعایی در زمینه فیلم و سینما وجود نداره، هرچند که به فیلم خوب دیدن اعتقاد زیادی دارم، و سعی کردم آثار برجسته سینمای ایران و بخصوص جهان رو ببینم.

برگردیم به "اتاق تاریک"؛ قصه فیلم اینطوره که فرهاد (ساعد سهیلی) و هاله (ساره بیات) زن و شوهری هستن با اختلاف سنی نسبتاً زیاد (مشخصه دیگه کدوم بزرگتره!)، و صاحب فرزند پسری که همون ابتدای فیلم با گفتن یه جمله، مسیر فیلم رو تعیین میکنه. جمله ای با این مضمون که شبهه آزار جنسی رو بوجود میاره. در کنار آشفته حالی پدر برای حل این معما و پنهان کردن موضوع از همسر، برخی رفتارهای تربیتی نکوهیده والدین قصه، روشن میکنه که ترسوندن بچه از هرچیزی مثل اتاق تاریک، لولو خرخره، آقا ه و . روی رفتارهای شخصیتی و شکل گیری هویتی بچه ها تاثیر زیادی داره، و نباید والدینی باشیم که با ترسوندن بچه هامون سعی بر ساکت نگه داشتن و به زعم خودمون تربیت بچه ها داشته باشیم.

فارغ از ماجرای قصه که آخرش معلوم شد اتفاقی نیفتاده و همه اش سوءتفاهم بوده، اما متاسفانه موضوع آزار جنسی کودکان به شدت موضوع مهمیه که در سراسر دنیا وجود داره، و افراد

پدوفیل گاهی اوقات چنان خطرناک میشن که فجایعی مثل اتفاقات چند سال اخیر رخ میده، و در نهایت به طرز بی رحمانه ای منجر به مرگ کودک میشه. نمیدونم واقعاً راه گذر از این اتفاقات چیه، باید آموزش ببینیم؟ به بچه ها آموزش بدیم؟ واقعاً نمیدونم. در دنیایی زندگی میکنیم که هر روز یک انحراف روان شناختی جدید پیدا میشه و افرادی رو می بینیم که گرایشات عجیبی به مسائل جسمی و روحی مختلف دارند. هرچند که رفتار پدوفیلی از دیرباز همراه بشر بوده، این موجود دوپا که خودش رو اشرف مخلوقات میدونه! اما فجیع ترین ابعاد غیر انسانی از خودش بروز میده. به راستی ما اشرف مخلوقاتیم؟!


از بچگی به این موضوع علاقه داشتم، یادمه یه مجله نجوم تو خونه داشتیم که عکس موجودات فضایی داخلش بود، با همون صورت بیضی شکل و چشمای درشت. میترسیدم از ریخت و قیافه اشون، ولی بازم به این موضوع علاقه داشتم. یه نصفه دوربین شکاری (یعنی فقط نصف دوربین بود و نصفه دیگه اش نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود) داشتیم که با یکی از بچه ها هر شب کره ماه رو باهاش رصد میکردیم. همیشه آرزو داشتم یه تلسکوپ داشتم، و همیشه بدون اینکه بدونم قیمتش چنده، فکر میکردم خیلی گرونه و بابام نمیتونه برام بخره! راستش الانم نمیدونم قیمت یه تلسکوپ چنده! با اون نصف دوربین در رویای فضا نورد شدن و ستاره شناس شدن هر شب یک تصویر بی کیفیت از ماه رو رصد میکردیم و فکر میکردیم چقدر خفنیم. سالها از اون روزها و شب ها گذشت، و کم کم این علاقه به ستاره ها و آسمان شب در من کمرنگ شد. دوران دبیرستان بودم فکر کنم، شبکه چهار یه برنامه ای داشت به اسم آسمان شب با اجرای سیاوش صفاریان پور که در مورد نجوم و آسمان و کهکشان صحبت میکردن، و من بخاطر علاقه کودکی این برنامه رو دنبال میکردم. تا اینکه یه خبر از یک دوست قدیمی منو دوباره به تکاپو انداخت تا اطلاعاتم رو در مورد فضا تکمیل کنم. خبر با این جمله شروع شد؛ دیشب یه فضاپیما دیدم! و همین جمله کافی بود تا من چشمام برق بزنه و منتظر شنیدن جزئیات اتفاق باشم. ماجرا اینطور پیش رفته بود که یک شیء پرنده ناشناس تو آسمون شب دیده بود که دو تا نور به دور یک نور بزرگ تر در حال چرخش بودن، مثل چرخش زمین و سیارات به دور خورشید. بدون اینکه صدایی تولید بشه. این ماجرا به شدت ذهن منو به خودش مشغول کرد، و من از فردای اون روز در حال جمع آوری و مطالعه در این زمینه بودم. سایت ناسا هم شخم زده بودم و کلی دیتا جمع کرده بودم. تو اون روزها مجله دانستنی ها یه شماره چاپ کرده بود و به موضوع اشیاء پرنده ناشناس (UFO) پرداخته بود، که خوندن مجله هم به تکمیل اطلاعات من کمک کرد. بعدها فهمیدم خیلی قدیم تر ها (قبل از انقلاب فکر کنم)، یک شیء ناشناس تو آسمون کشور دیده میشه که به سه فروند از هواپیماهای نیروی هوایی دستور تعقیب و گریز داده میشه و به نقل از خلبان فرمانده عملیات، وقتی به نزدیکیش میرسن، به یکباره سیستم برق و موتور جت ها خاموش میشه و اون جسم ناشناس در یک چشم بهم زدن ناپدید میشه، و بعد دوباره هواپیماها روشن میشن!

همه این اتفاقات جالب و مهیج و بسیاری دیگر از شواهد انسانی از احتمال حضور فرازمینی ها خبر میده، همچنین شواهد تاریخی که نشون میده در گذشته بشر از فرازمینی ها م میگرفته و تمدن های عظیم و پیشرفته مصر و ایران و خیلی جاهای دیگه وام گرفته از تکنولوژی فرازمینی ها بوده، همه اینها باید نشون بده که ما قطعاً تنها نیستیم. اما چرا هیچ کدوم رسماً ثابت نشده؟ چرا انسان ها احتمال وجود فرازمینی ها رو کتمان و پنهان میکنن؟ چرا خود فرازمینی ها خیلی مرموز و پشت پرده حضور دارن؟

این دنیای بی نهایت قطعاً فقط میزبان موجودات زنده روی کره زمین نیست، و ما انسان ها تنها نیستیم.


پ ن: ممکنه پیش خودتون بگید دوستت خالی بسته باور نکن، ولی من بعید میدونم، چون چنین آدمی نبود. یا ممکنه بگید خیال و وهمه، اما شاهدان اشیاء پرنده ناشناس زیاد بودن، و من منابع زیادی رو خوندم تا به این نتایج رسیدم.
پ ن: به همگی توصیه

میکنم وبسایت علمی بیگ بنگ رو دنبال کنید و از مقالات به روز اون در حوزه علم استفاده ببرید. بخصوص موضوع نجوم :)

پ ن: راستی قالب جدید چطوره؟

جادوی چشمانت

به عمق لایه های تاریخ می برد

روح سرگردان مرا

آن هنگام که

سیب سرخ حوا

معجزه ای رقم زد

"عشق و نافرمانی"

و چه زیباست بوسه های از سر عشق

و ضربانی که در حرارت نفس هایت بالا می رود

هزاره سال طعم شیرین لبانت را

به وعده بهشت نمی دهم

حوای من

تو ای بهانه شکفتن شکوفه ها

دیار دلواپسی ها

تنها به نقش چشمانت گل می دهد

بتاب بسان خورشید

و ببار بر این وسعت بی جان


نگاهم را بسوی تو پر می دهم

شاید کبوتر دلم جلد دستان تو شود

و در انتظار دانه ای احساس

به حرم کبریایی تو پرواز می کنم

.

دیگر زمین جای من نیست

من آسمانی شده ام

به درازای تاریخ در آسمان نگاهت می مانم

شاید اشک چشمی بهانه پایین آمدن باشد

اما باز بسوی تو پر می کشم

.

قصه ما از دلدادگی شروع شد

تو دلم را گرفتی و من رضای تو را

رسم قشنگی بود

از بلندای متبرک دستانت

از نردبان تقرب بالا می روم

اکنون که با تو ام

بوی خدا به مشام می رسد

در عطر گل های یاس

گویی نفس هایم پر از عطر خداست

.

فواره احساسم را باز می کنم

تا در این دریای بی کران سهمی داشته باشم

اما با تو بودن سهم من است

سهمی از یک دنیا خوشبختی

که ذره ای از آن را به دنیا نمی دهم

.

افسوس که رویاهای من صادقانه سخن نمی گویند

با تو بودن را مگر در رویا ببینم

چه رویای شیرینیست

رویای با تو بودن.

پ ن 1: تقدیم به ساحت مقدس حضرت رضا (ع) | 15 شهریور 1391


(افشاری - درآمد)
این دهان ب‍‍ستی دهان‍‍ی باز ش‍‍د
این دهان ب‍‍ستی دهان‍‍ی باز ش‍‍د
تا خورن‍‍دهٔ لق‍‍مه‌های راز ش‍‍د

(افشاری-جامه‌دران)
لب فروب‍‍ند از طعام و از شراب
لب فروب‍‍ند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی ک‍‍ن شتاب

(افشاری-عراق)
گر تو ای‍‍ن ان‍‍بان ز نان خالی کن‍‍ی
پر ز گوهرهای اج‍‍لالی کن‍‍ی

( افشاری-اوج عراق)
طفل جان از شیر شی‍‍طان باز ک‍‍ن
بعد از آن‍‍ش با مل‍‍ک انباز ک‍‍ن
بعد از آن‍‍ش با مل‍‍ک ان‍‍باز ک‍‍ن

(افشاری-درآمد)
چ‍‍ند خوردی چرب و شی‍‍ری‍‍ن از طعام
امتحان ک‍‍ن چ‍‍ند روزی در صیام

( افشاری - جامه‌دران + فرود)
چ‍‍ند شب‌ها خواب را گ‍‍شت‍‍ی اسی‍‍ر
یک شب‍‍ی بی‍‍دار ش‍‍و دول‍‍ت بگی‍‍ر

:: مثنوی معنوی - دفاتر اول، سوم و پنجم | مولانا

:: با صدای ملکوتی استاد محمدرضا شجریان

:: 

شرح ابیات


متن کامل آیه هایی که این دعاها از آن‌ها استخراج شده در ادامه آمده‌اند. در این اجرا، هر آیه از ابتدای ربّنا تا آخر آیه خوانده می‌شود.

  • ربّنای نخست:

رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً ۚ إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (سورهٔ آل‌عمران-آیهٔ ۸)

باراِلها، دل‌های ما را به باطل میل مده پس از آنکه به حق هدایت فرمودی، و به ما از لطف خویش اجر کامل عطا فرما که همانا تویی بخشندهٔ بی‌منّت.

  • ربّنای دوم:

إِنَّهُ کَانَ فَرِیقٌ مِنْ عِبَادِی یَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ (سورهٔ مؤمنون-آیهٔ ۱۰۹)

زیرا شمایید که چون طایفه‌ای از بندگان صالح من روی به من آورده و عرض می‌کردند باراِلها ما به تو ایمان آوردیم، تو از گناهان ما درگذر و در حق ما لطف و مهربانی فرما که تو بهترین مهربانان هستی.

  • ربّنای سوم:

إِذْ أَوَى الْفِتْیَةُ إِلَى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا (سورهٔ کهف-آیهٔ ۱۰)

آنگاه که آن جوانان کهف (از بیم دشمن) در غار کوه پنهان شدند، از درگاه خدا خواستند: باراِلها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتی عطا فرما و بر ما وسیلهٔ رشد و هدایتی کامل مهیا ساز.

  • ربّنای چهارم:

وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ (سورهٔ بقره-آیهٔ ۲۵۰)

چون آن‌ها در میدان مبارزه جالوت و لشکریان او آمدند، از خدا خواستند که بار پروردگارا به ما صبر و استواری بخش و ما را ثابت قدم دار و ما را بر شکست کافران یاری فرما.


پ ن: هر چی فکر کردم درباره این پست چیزی بنویسم، قلم یاری نکرد. فکر میکنم ترجمه این آیات ارزشمند حرف دل من بود.

پ ن: حلول ماه مبارک رمضان پیشاپیش مبارک، امید که در این ضیافت پر برکت الهی دست خالی برنگردیم، از همه دوستان اهل معرفت صمیمانه تقاضای دعا دارم، در لحظات قدسی و ملکوتی سحر و افطار ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید.


در آسمان قلبم
کلاغ ها مشغول پروازند
و در قلمرو خویش به سارها اجازه پرواز نمی دهند
و کرکس ها در انتظار سقوط احساس
قلبم را نشانه گرفته اند
.
اینجا اشکی جوانه نمی زند
و عشقی نمی روید
کویر اینجا تشنه باران است
و در حسرت قطره ای احساس
.
روزمره هایم در سایه ها دنبال می شود
و گرمای خورشید آرزوییست دست نا یافتنی
.
چه باک .
که اندیشه ای دارم
آزاد و رها.
و بالهایی بر پشت آن
که تا ابدیت پرواز می کنم
و آنسوی خورشید
تو را می یابم
.

:: حرفهای قدیمی


(افشاری - درآمد)
این دهان ب‍‍ستی دهان‍‍ی باز ش‍‍د
این دهان ب‍‍ستی دهان‍‍ی باز ش‍‍د
تا خورن‍‍دهٔ لق‍‍مه‌های راز ش‍‍د

(افشاری-جامه‌دران)
لب فروب‍‍ند از طعام و از شراب
لب فروب‍‍ند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی ک‍‍ن شتاب

(افشاری-عراق)
گر تو ای‍‍ن ان‍‍بان ز نان خالی کن‍‍ی
پر ز گوهرهای اج‍‍لالی کن‍‍ی

( افشاری-اوج عراق)
طفل جان از شیر شی‍‍طان باز ک‍‍ن
بعد از آن‍‍ش با مل‍‍ک انباز ک‍‍ن
بعد از آن‍‍ش با مل‍‍ک ان‍‍باز ک‍‍ن

(افشاری-درآمد)
چ‍‍ند خوردی چرب و شی‍‍ری‍‍ن از طعام
امتحان ک‍‍ن چ‍‍ند روزی در صیام

( افشاری - جامه‌دران + فرود)
چ‍‍ند شب‌ها خواب را گ‍‍شت‍‍ی اسی‍‍ر
یک شب‍‍ی بی‍‍دار ش‍‍و دول‍‍ت بگی‍‍ر

:: مثنوی معنوی - دفاتر اول، سوم و پنجم | مولانا

:: با صدای ملکوتی استاد محمدرضا شجریان

:: 

شرح ابیات


متن کامل آیه هایی که این دعاها از آن‌ها استخراج شده در ادامه آمده‌اند. در این اجرا، هر آیه از ابتدای ربّنا تا آخر آیه خوانده می‌شود.

  • ربّنای نخست:

رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً ۚ إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (سورهٔ آل‌عمران-آیهٔ ۸)

باراِلها، دل‌های ما را به باطل میل مده پس از آنکه به حق هدایت فرمودی، و به ما از لطف خویش اجر کامل عطا فرما که همانا تویی بخشندهٔ بی‌منّت.

  • ربّنای دوم:

إِنَّهُ کَانَ فَرِیقٌ مِنْ عِبَادِی یَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ (سورهٔ مؤمنون-آیهٔ ۱۰۹)

زیرا شمایید که چون طایفه‌ای از بندگان صالح من روی به من آورده و عرض می‌کردند باراِلها ما به تو ایمان آوردیم، تو از گناهان ما درگذر و در حق ما لطف و مهربانی فرما که تو بهترین مهربانان هستی.

  • ربّنای سوم:

إِذْ أَوَى الْفِتْیَةُ إِلَى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا (سورهٔ کهف-آیهٔ ۱۰)

آنگاه که آن جوانان کهف (از بیم دشمن) در غار کوه پنهان شدند، از درگاه خدا خواستند: باراِلها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتی عطا فرما و بر ما وسیلهٔ رشد و هدایتی کامل مهیا ساز.

  • ربّنای چهارم:

وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ (سورهٔ بقره-آیهٔ ۲۵۰)

چون آن‌ها در میدان مبارزه جالوت و لشکریان او آمدند، از خدا خواستند که بار پروردگارا به ما صبر و استواری بخش و ما را ثابت قدم دار و ما را بر شکست کافران یاری فرما.


پ ن: هر چی فکر کردم درباره این پست چیزی بنویسم، قلم یاری نکرد. فکر میکنم ترجمه این آیات ارزشمند حرف دل من بود.

پ ن: حلول ماه مبارک رمضان پیشاپیش مبارک، امید که در این ضیافت پر برکت الهی دست خالی برنگردیم، از همه دوستان اهل معرفت صمیمانه تقاضای دعا دارم، در لحظات قدسی و ملکوتی سحر و افطار ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید.


از بچگی به این موضوع علاقه داشتم، یادمه یه مجله نجوم تو خونه داشتیم که عکس موجودات فضایی داخلش بود، با همون صورت بیضی شکل و چشمای درشت. میترسیدم از ریخت و قیافه اشون، ولی بازم به این موضوع علاقه داشتم. یه نصفه دوربین شکاری (یعنی فقط نصف دوربین بود و نصفه دیگه اش نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود) داشتیم که با یکی از بچه ها هر شب کره ماه رو باهاش رصد میکردیم. همیشه آرزو داشتم یه تلسکوپ داشتم، و همیشه بدون اینکه بدونم قیمتش چنده، فکر میکردم خیلی گرونه و بابام نمیتونه برام بخره! راستش الانم نمیدونم قیمت یه تلسکوپ چنده! با اون نصف دوربین در رویای فضا نورد شدن و ستاره شناس شدن هر شب یک تصویر بی کیفیت از ماه رو رصد میکردیم و فکر میکردیم چقدر خفنیم. سالها از اون روزها و شب ها گذشت، و کم کم این علاقه به ستاره ها و آسمان شب در من کمرنگ شد. دوران دبیرستان بودم فکر کنم، شبکه چهار یه برنامه ای داشت به اسم آسمان شب با اجرای سیاوش صفاریان پور که در مورد نجوم و آسمان و کهکشان صحبت میکردن، و من بخاطر علاقه کودکی این برنامه رو دنبال میکردم. تا اینکه یه خبر از یک دوست قدیمی منو دوباره به تکاپو انداخت تا اطلاعاتم رو در مورد فضا تکمیل کنم. خبر با این جمله شروع شد؛ دیشب یه فضاپیما دیدم! و همین جمله کافی بود تا من چشمام برق بزنه و منتظر شنیدن جزئیات اتفاق باشم. ماجرا اینطور پیش رفته بود که یک شیء پرنده ناشناس تو آسمون شب دیده بود که دو تا نور به دور یک نور بزرگ تر در حال چرخش بودن، مثل چرخش زمین و سیارات به دور خورشید. بدون اینکه صدایی تولید بشه. این ماجرا به شدت ذهن منو به خودش مشغول کرد، و من از فردای اون روز در حال جمع آوری و مطالعه در این زمینه بودم. سایت ناسا هم شخم زده بودم و کلی دیتا جمع کرده بودم. تو اون روزها مجله دانستنی ها یه شماره چاپ کرده بود و به موضوع اشیاء پرنده ناشناس (UFO) پرداخته بود، که خوندن مجله هم به تکمیل اطلاعات من کمک کرد. بعدها فهمیدم خیلی قدیم تر ها (قبل از انقلاب فکر کنم)، یک شیء ناشناس تو آسمون کشور دیده میشه که به سه فروند از هواپیماهای نیروی هوایی دستور تعقیب و گریز داده میشه و به نقل از خلبان فرمانده عملیات، وقتی به نزدیکیش میرسن، به یکباره سیستم برق و موتور جت ها خاموش میشه و اون جسم ناشناس در یک چشم بهم زدن ناپدید میشه، و بعد دوباره هواپیماها روشن میشن!

همه این اتفاقات جالب و مهیج و بسیاری دیگر از شواهد انسانی از احتمال حضور فرازمینی ها خبر میده، همچنین شواهد تاریخی که نشون میده در گذشته بشر از فرازمینی ها م میگرفته و تمدن های عظیم و پیشرفته مصر و ایران و خیلی جاهای دیگه وام گرفته از تکنولوژی فرازمینی ها بوده، همه اینها باید نشون بده که ما قطعاً تنها نیستیم. اما چرا هیچ کدوم رسماً ثابت نشده؟ چرا انسان ها احتمال وجود فرازمینی ها رو کتمان و پنهان میکنن؟ چرا خود فرازمینی ها خیلی مرموز و پشت پرده حضور دارن؟

این دنیای بی نهایت قطعاً فقط میزبان موجودات زنده روی کره زمین نیست، و ما انسان ها تنها نیستیم.


پ ن: ممکنه پیش خودتون بگید دوستت خالی بسته باور نکن، ولی من بعید میدونم، چون چنین آدمی نبود. یا ممکنه بگید خیال و وهمه، اما شاهدان اشیاء پرنده ناشناس زیاد بودن، و من منابع زیادی رو خوندم تا به این نتایج رسیدم.
پ ن: به همگی توصیه

میکنم وبسایت علمی بیگ بنگ رو دنبال کنید و از مقالات به روز اون در حوزه علم استفاده ببرید. بخصوص موضوع نجوم :)

پ ن: راستی قالب جدید چطوره؟

احساسم را به دار آویخته ام

انتظار برای لحظه ای نگاه تو

آب می کند شمع سوزان درونم را

واژه های دوست داشتنی

سالهاست که به حبس ابد محکوم شده اند

احساسم را به دار آویخته ام

هنگامه های دوست داشتنت

نگاهم کور می شود

پشت تبلور یک حس مبهم

و تو را تکرار میکنم

در آهستگی زمان

احساسم را به دار آویخته ام

سهم من از تمام تو

آرزوی تک واژه های پر از ابهام بود

حرف هایی که فاصله دار

حس بی جان مرا خراش می داد

پ ن: به وقت فراموشخانه


بچه که بودم، یه عمه داشتم که در حقیقت عمه مادرم بود، البته دختر عمه مادرم بود، ولی همگی عمه صداش میکردیم، عمه دلشاد. خدا رحمتشون کنه، یه خانم پا به سن گذاشته بود که چهره مهربون و معصومی داشت. سه تا پسر داشت که بدون سایه پدر بزرگشون کرده بود. دو تا پزشک و یک مدیر موفق. از بازنشسته های کارخونه ارج بود. وقتی میومد خونه ما، صبح زود یکی از پسرها میاورد و خودش میرفت، آخر شب هم میومدن دنبالش. صبح های زودی که با اومدن عمه دلشاد شروع میشد خیلی دل انگیز بود، با کلی خوراکی های خوشمزه که منه بچه پنج شیش ساله رو به عرش میبرد از خوشحالی! یادمه نحوه کاشتن لوبیا و عدس و گندم رو بدون خاک بهم یاد داده بود، یه قندون فی داشتیم که دونه ها رو میریختم توش و یه دستمال کاغذی مرطوب روش میذاشتم و هر از گاهی که خشک میشد دوباره مرطوبش میکردم. بعد از چند روز جوونه ها دستمال کاغذی رو بلند میکردن و وقت برداشت محصول بود! من سه تا عمه تنی داشتم که هیچ وقت محبت حضورشون رو درک نکردم، خب دور بودنشون هم بی تاثیر نبود.

یه روز صبح به مادرم خبر دادن که عمه دلشاد مرد. تو عالم بچگی های خودم نفهمیدم "مرد" یعنی چی! بدو بدو رفتم و به خواهرم بدون هیچ مقدمه ای گفتم؛ عمه دلشاد مرد! خواهرم اولش شوکه شد و بعد زد زیر گریه. بازم نفهمیدم چی شده و من چه خبری رو به خواهرم دادم.

هنوز یادگاری هاش تو خونه مادرم هست و هر وقت از اون روزها حرف میزنیم، از مهربونی ها و قشنگی هاش تعریف میکنیم، عمه من نبود، اما مهربون ترین عمه دنیا بود، برای من که اینطور بود.

پ ن: بیاییم انقدر خوب باشیم و به همدیگه خوبی کنیم، که اگه یه روزی خبر مرگمون رو به بقیه دادن، همه ناراحت بشن و بعد از سالها که یاد ما میکنن، بگن خدا رحمتش کنه، چقدر آدم خوبی بود. همین کافیه، همین کافیه از این زندگی.


در آسمان قلبم
کلاغ ها مشغول پروازند
و در قلمرو خویش به سارها اجازه پرواز نمی دهند
و کرکس ها در انتظار سقوط احساس
قلبم را نشانه گرفته اند
.
اینجا اشکی جوانه نمی زند
و عشقی نمی روید
کویر اینجا تشنه باران است
و در حسرت قطره ای احساس
.
روزمره هایم در سایه ها دنبال می شود
و گرمای خورشید آرزوییست دست نا یافتنی
.
چه باک .
که اندیشه ای دارم
آزاد و رها.
و بالهایی بر پشت آن
که تا ابدیت پرواز می کنم
و آنسوی خورشید
تو را می یابم
.

پ ن: به وقت فراموشخانه


تو را تمنا میکند
نگاهی به درازای تاریخ
و به مسلخ می کشد
حس غبار گرفته ی سالهای انتظار را
و رنگ زمستان گرفته
نفس هایی که به گرمای تموز پناه برده اند
دیگر آواز نمی خوانند چلچله ها
که گرفتارند به چنگ عقاب ها
و قصه ای نقل نمی شود
از پس هجوم احساسات بی حساب
تو را بهار تمنا میکند
به عطر اردیبهشت
تو را جویبار تمنا میکند
به وقت آرامش
.

پ ن: به وقت خرداد، به رنگ فراموشخانه.


دوم یا سوم راهنمایی بودم، حدوداً دوازده یا سیزده ساله، یه آقایی تو مدرسه ما بود که تو بخش آموزش کارمند بود، هرچی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد! وقت هایی که معلم نداشتیم، میومد و کلاس رو مدیریت میکرد. نکته ای که در این مرد وجود داشت، علاقه به حرف زدن درباره عرفان و تصوف و مولانا و شمس و . بود. برای ما از قصه های مثنوی معنوی میگفت، و تا آخر زنگ اون قصه رو باز می کرد و کلی حرف های قلبمه سلمبه می زد که نود درصد کلاس از روی نفهمیدن حرفاش خوابشون می گرفت. من اما با اینکه نصف حرفاشو نمی فهمیدم، بهترین ساعات مدرسه رو در کلاس این مرد میگذروندم. غرق میشدم توی دنیای مولانا و قصه های مثنوی معنوی رو با جان و دل گوش می کردم. اینکه میگم نمی فهمیدیم، دلیلش این بود که این بنده خدا بالای دیپلم حرف میزد و ما هنوز سیکل هم نگرفته بودیم. بهترین کلاس ها از نظر من کلاس ادبیات فارسی بود، همون سالها هم یه معلم جوان داشتیم که باز متاسفانه اسمش یادم نمیاد، اما برامون از شاهنامه و گلستان و بوستان میخوند و سعی میکرد ما رو با ادبیات فارسی آشتی بده، و باز این فقط من بودم که از این کلاس و حرف ها بی نهایت لذت می بردم. پیشینه نوجوانی و جوانی من ایجاب می کرد دوم دبیرستان رشته انسانی رو انتخاب کنم و ادبیات بخونم، رشته ای که عاشقانه دوستش داشتم. اما جبر جغرافیایی و جو خونه ما طوری بود که یا باید ریاضی فیزیک میخوندم، یا علوم تجربی، و از اونجایی که علوم رو بیشتر دوست داشتم، وارد رشته تجربی شدم، رشته ای که با رویای پزشک شدن پا به عرصه اش گذاشتم. اما همیشه ته دلم پیش بچه های انسانی و کلاس ادبیات بود. ادبیات بخشی از وجود من بود که نمی تونستم از خودم جدا کنم، چنانچه هنوز هم حسرت سالهایی رو میخورم که میتونستم تو کلاس های دکتر شفیعی تو دانشگاه تهران باشم و بجاش جایی بودم که بهش تعلق خاطر نداشتم. معلمی رو دوست داشتم، معلمی که سر کلاس برای بچه ها از گلستان و شاهنامه بگه، بچه ها رو غرق کنه تو دنیای خیال شعر و داستان، اما شدم معلمی که فرق کربوهیدارت و پروتئین و ساختار سلول ها رو به بچه ها یاد میده، و هیچ وقت از کارش لذت نمی بره، اما همینم غنیمته، میشد که خیلی دور تر بشم از دنیای آموزش و گذرم به نوشتن و خوندن نیفته.

پ ن: توصیه برادرانه من به بچه هایی که این روزها درگیر درس و مدرسه هستن اینه که مسیری رو انتخاب کنید که بهش علاقه قلبی دارید، هیچ وقت بخاطر خانواده یا هیچ کس دیگه ای مسیر زندگیتون رو تغییر ندید، آخرش هیچکس مسئولیت مسیری که طی کردید رو قبول نمیکنه و این خود شمایید که مسئول تمام تصمیم هاتون هستید.

پ ن: بین بچه هایی که بعنوان معلم باهاشون کار کردم، استعدادهای زیادی دیدم که هیچ ربطی به رشته تجربی و پزشکی نداشتن، اما به اصرار خانواده توی این مسیر بودن، و مطمئنم به اونچه که باید نمیرسن.


سلام واژه هایم را بپذیر
که در تب نگاه تو
به پرتگاه سکوت می روند
تو اما
بسان خورشید
تازه می کنی زمزمه بهار را
که چندیست خو کرده به نغمه زمستان
از خروش نگاهت
عشق فرو می ریزد
و جاری می شود
در این سرزمین بی نام و نشان
تو را اعجازی می بینم
بسان دم مسیحا
که کالبد خاکستر گرفته را
به سلام صنوبرها زنده می کند

پ ن: ندارد.


ما دهه شصتی ها خوب یادمونه که بیشتر خونه ها با کالای ایرانی پر میشد، یادمه کسی دنبال یخچال خارجی نبود، تلویزیون ها غالبا پارس و شهاب بود، کفش ملی و بلا می پوشیدیم، یادمه کفش ملی یه کفشی داشت به اسم کیکرز، از این کفش های بادوام و به اصطلاح خرکار، محصولاتش حتی به خاورمیانه و اروپا هم صادر میشد. یه دوستی داشتم خانوادگی توی کار تولید سماور بودن، سماورهای ما رو کشورهای منطقه میخریدن! راسته دماغتو میگرفتی و جاده مخصوص کرج رو از میدون آزادی تا کرج میرفتی، پر بود از کارخونه و کارگاه های فعال، که همگی توی کار تولید بودن، و از کنار این رونق تولید آدم های زیادی سر کار بودن و زندگی مردم با کم و زیاد به خوبی می چرخید. محصولات کارخونه ارج نه تنها داخل ایران خریدار داشت، که کشورهای منطقه هم خواهان اون محصولات بودن. وقتی ارج و کفش ملی تعطیل شد، فاتحه صنعت و تولید کشور هم همون موقع خونده شد، وقتی تلویزیون های الجی و سامسونگ جای برندهایی مثل پارس و شهاب رو گرفتن، فاتحه تولید خونده شد، وقتی دیگه کسی یخچال فیلور و قندیل و . نخرید و همه به برندهای کره ای اعتماد کردن، فاتحه تولید خونده شد.

شاید یکی از دلایل حذف برندهای ایرانی عدم برابری با تکنولوژی برندهای خارجی باشه، اینکه برندهای ما خودشون رو به روز نکردن و از غافله پیشرفت فناوری عقب موندن، اما باید دید برندهای ما از حمایت دولتی برخوردار بودن؟ چقدر از این شرکت ها حمایت شد؟ چقدر به ورود تکنولوژی به کشور اهمیت داده شد؟ چقدر با دنیا تعامل برقرار کردیم تا علم وارد کشور کنیم؟ تا این کارخونه های ما مثل شرکت های کره ای برندهای بزرگ لوازم خانگی تولید کنن چقدر به بخش خودروسازی ما اهمیت داده شد؟ چرا هنوز ماشین های از رده خارج دنیا رو تولید می کنیم؟ چرا کسی به لوازم خانگی ایرانی اعتماد نداره؟ چرا کیفیت ها انقدر پایینه؟ همه این سوالات و خیلی سوالات دیگه تو سر ما وجود داره که بعضی ها پاسخ دارن و اغلب بی پاسخ هستن.

اقتصاد یک کشور با تولید سر پا میمونه، تولید اشتغال ایجاد میکنه، اشتغال رونق بازار ایجاد میکنه و این چرخه تکرار میشه و به رونق اقتصادی می رسیم. اما دریغ که منافع بعضی از رجال ما مغایر با منافع ملی ماست. این اقتصاد بیمار، که سرمایه دار رو ترغیب به دلال بازی میکنه و از سرریز شدن سرمایه اش توی بخش تولید ممانعت میکنه، باعث رکود اقتصادی میشه. پولی که وارد تولید نشه و به خرید ماشین و خونه و دلار و سکه هزینه بشه، باعث راکد موندن سرمایه میشه، سرمایه ای که میتونه ده ها و صدها و هزاران شغل ایجاد کنه، اما تبدیل به ارز و سکه و مسکن میشه.

یک زمانی سرمایه دارها اغلب کارخونه دار بودن، در کنار تولید و سود کلانی که می بردن، هزاران نفر صاحب شغل میشدن، و این تبدیل میشد به میلیون ها خانواده ای که با دست پر به بازار می رفتن، خرید می کردن و چرخه اقتصادی رو زنده نگه میداشتن

ما تو زمینه های بسیار زیادی میتونیم تولید کننده برتر منطقه باشیم و با یک چشم انداز ده ساله کالاهای با کیفیت ما میتونن سر از بازارهای اروپایی و حتی آمریکایی در بیارن، اما هزاران مانع بر سر این اقتصاد وجود داره که مهم ترین اونها تحریم هاست. تحریم هایی که یک طرف اون ما هستیم، و چند سال پیش خیلی راحت میتونستیم مهر پایان بزنیم بهش.

القصه این حرف ها بخشی از دلیل حال بد این روزهای ماست.


دیکتاتور ها میخواهـند:

شما کتاب نخوانید
و همیشه در ترافیک بمانید
مواد و الکل بزنید
و سر موضوعات کوچک به جان هـم بیافتید
زمان و آگاهی را آرام آرام از دست بدهـید
و چیزی بزرگ در درون شما به نام " اُمید " را نابود کنند!

عکس تزئینی (چرا از این صحنه ها تو مترو و اتوبوس کم می بینیم؟)

بچه که بودم، با خوندن کتاب هایی مثل قصه های خوب برای بچه های خوب، شیرشاه، جادوگر شهر اُز و . احساس خوبی داشتم، اما ته دلم میخواستم کتاب های بزرگتر ها رو هم بخونم و البته بفهمم! فکر می کردم کتاب هرچی قطر بیشتری و تعداد صفحات بیشتری داشته باشه، کتاب بهتریه، بخاطر همین دلم میخواست تو قفسه کتابام بجای اون کتاب داستان های مربعی شکل که وقتی می چیدی انگار به صفحه کاغذ گذاشتی تو قفسه (از بس که نازک بود) کتاب های قطور و حجیمی بذارم که جلوه بهتری داشته باشه! یادمه یه کم بزرگتر شده بودم و به بابام گفته بودم برام یه کتاب علمی بگیره، نمی دونستم هم درباره چی باشه، اما علمی باشه! مثلا دلم میخواست در مورد نجوم و ستاره ها باشه (تصورات ذهنی خودم)! بابام هم رفته بود کتابفروشی گفته بود برای پسرم که مثلاً شیش هفت سالشه کتاب علمی چی دارید؟ آقاهه هم یه کتاب داده بود به اسم "سفرهای علمی"! اونایی که هم سن و سال من هستن یادشونه، شبکه 2 یه کارتون نشون میداد به اسم سفرهای علمی، یه خانم معلمی بود با اتوبوس جادوییش بچه ها رو در حد میکروسکوپی کوچیک می کرد و مثلاً می برد تو بدن انسان و بصورت میدانی بهشون درس میداد! این کتابه داستان یکی از قسمت های اون کارتون بود! قیافه من اولش مثل سیامک انصاری بود که به دوربین نگاه می کرد :| منو باش که منتظر بودم در مورد نیل آرمسترانگ و یوری گاگارین و سفینه ها و آدم فضایی ها کتاب بخونم، اما دریغ که خانم فریزر و سفر به درون بدن انسان نصیبم شده بود!! خلاصه از خیر سپردن اینکه برام کتاب علمی بخرید گذشتم و تصمیم گرفتم بزرگتر که شدم خودم کتابایی که دلم میخواد بخرم و بخونم. بعضی اوقات از کتابخونه مدرسه هم کتاب قرض می گرفتم که بیشترش کتابهای منتشر شده کانون پرورش فکری کودکان بود. یه جای دیگه گفته بودم که چقدر به ادبیات علاقه داشتم، و بخاطر همین دوست داشتم داستان های شاهنامه و گلستان و حافظ هم بخونم، اما تو نوجوانی معنی شعرها و کلمات رو نمی فهمیدم، بخاطر همین هیچ وقت از خوندن اونها لذت نمی بردم، اما از شنیدن تعابیر این اشعار از زبان معلم ها بی نهایت کیف می کردم. یادمه تو دوران راهنمایی ما رو از مدرسه بردن نمایشگاه کتاب (اون وقتا هنوز تو محل دائمی برگزار میشد)، از دیدن اون همه کتاب های رنگارنگ به وجد اومده بودم، اما پول توی جیبم کفاف خرید کتاب هایی که دوست داشتم رو نمی داد، برای همین به خرید یکی دو تا کتاب راضی شدم، موقع برگشتن یکی از همکلاسی ها داخل اتوبوس یه کتاب بهم نشون داد که بخشی از قصه های شاهنامه به زبان ساده نوشته شده بود، یک دوره چند جلدی بود که این فقط یکیش بود. ازش گرفتم و چند ضفحه ای خوندم همونجا، چشمام برق می زد، قصه رستم بود و نبردش با سهراب، و چند تا قصه دیگه، ازش خواستم بهم قرض بده، اما گفت پیداش کرده و بهم گفت اگه دوسش داری هزار تومن بده کتاب مال خودت (از این بچه شرهای مدرسه بود که داشت مثلاً تجارت می کرد، اونم با کتابی که وسط محوطه پیداش کرده بود)، منم خریدمش و عذاب وجدان مال خری تا ابد به گردنم موند!! همینقدر که مردد بودم این قسمت رو بنویسم یا نه! اون کتابه هنوزم تو کتابخونه اتاقم تو خونه مادرم هست و هر بار با دیدنش به این فکر می کنم که کارم درست بوده یا نه!!! چون همیشه شک داشتم پیداش کرده بود یا .؟

سالها گذشت و علاقه من به کتاب کم نشد، دوران دبیرستان تب خوندن بوف کور صادق هدایت بین بچه ها افتاده بود و از طرفی دیگه به توصیه معلم ها خوندن کتاب های دکتر شریعتی هم به فهرست علاقمندی های من اضافه شده بود، با صمد بهرنگی و ماهی سیاه کوچولو آشنا شده بودم، با کلیدر محمود دولت آبادی، چشم هایش بزرگ علوی، و خیلی کتاب ها و نویسنده های دیگه که اثرات اون روزها توی همون کتابخونه که گفتم مشهوده. خلاصه که کتاب و کتاب خوندن روزگاری جزء لاینفک زندگی من بود و این روزها بخاطر مشغله های ذهنی وقتی کتاب دستم می گیرم، بعد از چند صفحه نمی دونم چی خوندم و کجای داستانم، برای همین کنار میذارم و به این فکر میکنم داره چه بلایی سر من میاد؟


سلام

قبل از اینکه به این پویش بپردازم از خاطرات وبلاگ نویسی خودم بگم که از کجا شروع شد تا به اینجا رسید؛ سال سوم دبیرستان بالاخره پدرم رو راضی کردم برام کامپیوتر بخره، اون وقت ها دوستان و همکلاسی های من چند سالی زودتر از من به جرگه کامپیوتر داران پیوسته بودن و من هنوز از غافله عقب بودم. یادمه اصول اولیه کامپیوتر رو از داییم یاد گرفته بودم و وقتی کامپیوتر خریدم یه چیزهایی بلد بودم، بماند که تو همون ماه اول یه گندی زدم که مجبور شدم هارد کامپیوتر رو که به اصطلاح Bad Sector شده بود عوض کنم! اون وقتا همه روی کامپیوتر هاشون یاهومسنجر نصب میکردن و ساختن آیدی یاهو از نون شب واجب تر بود برای کسی که پا به عرصه تکنولوژی میگذاشت!! چند وقت بعد یکی از دوستان بهم گفت وبلاگ ساخته و مطلب می نویسه، به منم پیشنهاد کرد وارد این فضا بشم، اون وقتا در کنار وردپرس چند تا سرویس ایرانی وبلاگ نویسی بود که معروف ترینش پرشین بلاگ بود، و من اولین وبلاگم رو تو پرشین بلاگ استارت زدم. شاید خیلی هاتون یادتون باشه که پرشین بلاگ بعد از یک مدت هک شد و دوباره برگشت، اما دیر شده بود و ما به بلاگفا مهاجرت کرده بودیم. شاخص ترین وبلاگم توی بلاگفا اسمش "شام آخر" بود که سالها مینوشتم، بعد همین وبلاگ تغییر نام داد به "سرزمین رنگین کمان". و بعد از سالها ننوشتن توی اون وبلاگ، یه روز همه اون خاطرات و نوشته ها رو پاک کردم تا برای همیشه حتی از خاطر خودم پاک بشه چند سال پیش که با بیان آشنا شدم، دوباره سعی کردم وبلاگ نویسی رو شروع کنم، و این اتفاق از ماههای آخر سال 97 رقم خورد، و شد همه آنچه در این ماهها از نظر می گذرونید دوستان خوبی یافتم در این ماه ها که واقعا قلم توانایی دارند و از خواندن و دنبال کردن پست ها بی نهایت لذت می برم

اما بریم سراغ پویش؛ دوستانی که با بلاگفا و سایر سرویس های ایرانی کار کردن میدونن که بیان به مراتب امکانات بیشتری داره، رابط کاربری خوب تو بخش پنل مدیریت، قالب های متنوع و مناسب و خیلی امکانات دیگه مثل سیستم آمارگیر و پیامک . . ما قدیم ها از وبگذر و سایت های دیگه کد جاوا کپی میکردیم تا وبلاگمون آمار نشون بده، یا خیلی امکانات دیگه که تو گذشته نبود. در کنار همه این امکانات جای خالی امکانات زیر هم حس میشه که نمیشه همه رو به پای ضعف بیان گذاشت، و به نوعی درخواست های ما وبلاگ نویس ها برای بهتر شدن فضای وبلاگ نویسیه؛

1- اپلیکیشن موبایل برای پنل مدیریت؛ این ابزار خیلی کاربردیه و حتی اگه هزینه ای هم برای استفاده اش بخوان واقعا ارزش داره

2- مناسب سازی پنل مدیریت در گوشی و تبلت؛ این آیتم حتی میتونه نبود اپلیکیشن رو هم جبران کنه تا حدودی

3- امکان پشتیبان گیری؛ من فکر میکردم این امکان تو بیان وجود داره، اما ظاهرا نیست!! اگه دوستان میدونن همین امکان ناقص رو کجا میشه پیدا کرد راهنمایی کنن

4- اضافه کردن قالب های متنوع بیشتر؛ به نظرم سالی یکی دو تا قالب اضافه کنن خوبه

5- امکان پاسخ به کامنت ها و منشن کردن افراد؛ این خیلی به کار میاد و جملگی جای خالیش رو حس می کنیم :)

دیگه عرضی ندارم :)

از دوستی که این پویش رو به راه انداخته (

جناب صفایی نژاد) و دعوت یکی از خوش قلمان بیان (فاطمه خانم؛

بلاگی از آن خود) هم ممنونم، امیدوارم این درخواست های مدنی در شاکله جامعه هم جدی تر گرفته بشه و مردمی باشیم که از مسئولین حقوق خودمون رو مطالبه کنیم، و اینطور نشه که هرکی مقام و منصبی گرفت، بدون توجه به نیاز مردم و با آگاهی از سکوت و بی تفاوتی ما هر کاری دلش خواست انجام بده امیدوارم پویش بعدی با این عنوان شروع بشه؛ "بیاییم سکوت نکنیم و بی تفاوت نباشیم"

از همه دوستانی که این پست رو میخونن هم دعوت میکنم در این پویش شرکت کنن، بی تفاوت بودن آفت اصلی جامعه ماست.

بعداً نوشت: دوستان از اتاق فرمان اشاره میکنن نام پنج نفر از دوستان باید ذکر بشه، لذا با احترام از دوستان زیر جهت شرکت در پویش دعوت به عمل میاد، امید که قابل بدانند و در این چالش شرکت کنن .

دارالمجانین ، 

روزنوشت های یک کوالا ،

تنفس صبح ،

هواتو کردم ،

یک مرد می نویسد 

بیشتر دوستان در وبلاگ های دیگه دعوت شده بودن، شاید این دوستان هم از قبل دعوت شده باشن و من ندیده باشم، ولی امیدوارم چه به دعوت من یا دیگر دوستان در این چالش شرکت کنن :)


سلام واژه هایم را بپذیر
که در تب نگاه تو
به پرتگاه سکوت می روند
تو اما
بسان خورشید
تازه می کنی زمزمه بهار را
که چندیست خو کرده به نغمه زمستان
از خروش نگاهت
عشق فرو می ریزد
و جاری می شود
در این سرزمین بی نام و نشان
تو را اعجازی می بینم
بسان دم مسیحا
که کالبد خاکستر گرفته را
به سلام صنوبرها زنده می کند

پ ن: ندارد.


تو را تمنا میکند
نگاهی به درازای تاریخ
و به مسلخ می کشد
حس غبار گرفته ی سالهای انتظار را
و رنگ زمستان گرفته
نفس هایی که به گرمای تموز پناه برده اند
دیگر آواز نمی خوانند چلچله ها
که گرفتارند به چنگ عقاب ها
و قصه ای نقل نمی شود
از پس هجوم احساسات بی حساب
تو را بهار تمنا میکند
به عطر اردیبهشت
تو را جویبار تمنا میکند
به وقت آرامش
.

پ ن: به وقت خرداد، به رنگ فراموشخانه.


دوم یا سوم راهنمایی بودم، حدوداً دوازده یا سیزده ساله، یه آقایی تو مدرسه ما بود که تو بخش آموزش کارمند بود، هرچی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد! وقت هایی که معلم نداشتیم، میومد و کلاس رو مدیریت میکرد. نکته ای که در این مرد وجود داشت، علاقه به حرف زدن درباره عرفان و تصوف و مولانا و شمس و . بود. برای ما از قصه های مثنوی معنوی میگفت، و تا آخر زنگ اون قصه رو باز می کرد و کلی حرف های قلبمه سلمبه می زد که نود درصد کلاس از روی نفهمیدن حرفاش خوابشون می گرفت. من اما با اینکه نصف حرفاشو نمی فهمیدم، بهترین ساعات مدرسه رو در کلاس این مرد میگذروندم. غرق میشدم توی دنیای مولانا و قصه های مثنوی معنوی رو با جان و دل گوش می کردم. اینکه میگم نمی فهمیدیم، دلیلش این بود که این بنده خدا بالای دیپلم حرف میزد و ما هنوز سیکل هم نگرفته بودیم. بهترین کلاس ها از نظر من کلاس ادبیات فارسی بود، همون سالها هم یه معلم جوان داشتیم که باز متاسفانه اسمش یادم نمیاد، اما برامون از شاهنامه و گلستان و بوستان میخوند و سعی میکرد ما رو با ادبیات فارسی آشتی بده، و باز این فقط من بودم که از این کلاس و حرف ها بی نهایت لذت می بردم. پیشینه نوجوانی و جوانی من ایجاب می کرد دوم دبیرستان رشته انسانی رو انتخاب کنم و ادبیات بخونم، رشته ای که عاشقانه دوستش داشتم. اما جبر جغرافیایی و جو خونه ما طوری بود که یا باید ریاضی فیزیک میخوندم، یا علوم تجربی، و از اونجایی که علوم رو بیشتر دوست داشتم، وارد رشته تجربی شدم، رشته ای که با رویای پزشک شدن پا به عرصه اش گذاشتم. اما همیشه ته دلم پیش بچه های انسانی و کلاس ادبیات بود. ادبیات بخشی از وجود من بود که نمی تونستم از خودم جدا کنم، چنانچه هنوز هم حسرت سالهایی رو میخورم که میتونستم تو کلاس های دکتر شفیعی تو دانشگاه تهران باشم و بجاش جایی بودم که بهش تعلق خاطر نداشتم. معلمی رو دوست داشتم، معلمی که سر کلاس برای بچه ها از گلستان و شاهنامه بگه، بچه ها رو غرق کنه تو دنیای خیال شعر و داستان، اما شدم معلمی که فرق کربوهیدارت و پروتئین و ساختار سلول ها رو به بچه ها یاد میده، و هیچ وقت از کارش لذت نمی بره، اما همینم غنیمته، میشد که خیلی دور تر بشم از دنیای آموزش و گذرم به نوشتن و خوندن نیفته.

پ ن: توصیه برادرانه من به بچه هایی که این روزها درگیر درس و مدرسه هستن اینه که مسیری رو انتخاب کنید که بهش علاقه قلبی دارید، هیچ وقت بخاطر خانواده یا هیچ کس دیگه ای مسیر زندگیتون رو تغییر ندید، آخرش هیچکس مسئولیت مسیری که طی کردید رو قبول نمیکنه و این خود شمایید که مسئول تمام تصمیم هاتون هستید.

پ ن: بین بچه هایی که بعنوان معلم باهاشون کار کردم، استعدادهای زیادی دیدم که هیچ ربطی به رشته تجربی و پزشکی نداشتن، اما به اصرار خانواده توی این مسیر بودن، و مطمئنم به اونچه که باید نمیرسن.


احساسم را به دار آویخته ام

انتظار برای لحظه ای نگاه تو

آب می کند شمع سوزان درونم را

واژه های دوست داشتنی

سالهاست که به حبس ابد محکوم شده اند

احساسم را به دار آویخته ام

هنگامه های دوست داشتنت

نگاهم کور می شود

پشت تبلور یک حس مبهم

و تو را تکرار میکنم

در آهستگی زمان

احساسم را به دار آویخته ام

سهم من از تمام تو

آرزوی تک واژه های پر از ابهام بود

حرف هایی که فاصله دار

حس بی جان مرا خراش می داد

پ ن: به وقت فراموشخانه


بچه که بودم، یه عمه داشتم که در حقیقت عمه مادرم بود، البته دختر عمه مادرم بود، ولی همگی عمه صداش میکردیم، عمه دلشاد. خدا رحمتشون کنه، یه خانم پا به سن گذاشته بود که چهره مهربون و معصومی داشت. سه تا پسر داشت که بدون سایه پدر بزرگشون کرده بود. دو تا پزشک و یک مدیر موفق. از بازنشسته های کارخونه ارج بود. وقتی میومد خونه ما، صبح زود یکی از پسرها میاورد و خودش میرفت، آخر شب هم میومدن دنبالش. صبح های زودی که با اومدن عمه دلشاد شروع میشد خیلی دل انگیز بود، با کلی خوراکی های خوشمزه که منه بچه پنج شیش ساله رو به عرش میبرد از خوشحالی! یادمه نحوه کاشتن لوبیا و عدس و گندم رو بدون خاک بهم یاد داده بود، یه قندون فی داشتیم که دونه ها رو میریختم توش و یه دستمال کاغذی مرطوب روش میذاشتم و هر از گاهی که خشک میشد دوباره مرطوبش میکردم. بعد از چند روز جوونه ها دستمال کاغذی رو بلند میکردن و وقت برداشت محصول بود! من سه تا عمه تنی داشتم که هیچ وقت محبت حضورشون رو درک نکردم، خب دور بودنشون هم بی تاثیر نبود.

یه روز صبح به مادرم خبر دادن که عمه دلشاد مرد. تو عالم بچگی های خودم نفهمیدم "مرد" یعنی چی! بدو بدو رفتم و به خواهرم بدون هیچ مقدمه ای گفتم؛ عمه دلشاد مرد! خواهرم اولش شوکه شد و بعد زد زیر گریه. بازم نفهمیدم چی شده و من چه خبری رو به خواهرم دادم.

هنوز یادگاری هاش تو خونه مادرم هست و هر وقت از اون روزها حرف میزنیم، از مهربونی ها و قشنگی هاش تعریف میکنیم، عمه من نبود، اما مهربون ترین عمه دنیا بود، برای من که اینطور بود.

پ ن: بیاییم انقدر خوب باشیم و به همدیگه خوبی کنیم، که اگه یه روزی خبر مرگمون رو به بقیه دادن، همه ناراحت بشن و بعد از سالها که یاد ما میکنن، بگن خدا رحمتش کنه، چقدر آدم خوبی بود. همین کافیه، همین کافیه از این زندگی.


در آسمان قلبم
کلاغ ها مشغول پروازند
و در قلمرو خویش به سارها اجازه پرواز نمی دهند
و کرکس ها در انتظار سقوط احساس
قلبم را نشانه گرفته اند
.
اینجا اشکی جوانه نمی زند
و عشقی نمی روید
کویر اینجا تشنه باران است
و در حسرت قطره ای احساس
.
روزمره هایم در سایه ها دنبال می شود
و گرمای خورشید آرزوییست دست نا یافتنی
.
چه باک .
که اندیشه ای دارم
آزاد و رها.
و بالهایی بر پشت آن
که تا ابدیت پرواز می کنم
و آنسوی خورشید
تو را می یابم
.

پ ن: به وقت فراموشخانه


(افشاری - درآمد)
این دهان ب‍‍ستی دهان‍‍ی باز ش‍‍د
این دهان ب‍‍ستی دهان‍‍ی باز ش‍‍د
تا خورن‍‍دهٔ لق‍‍مه‌های راز ش‍‍د

(افشاری-جامه‌دران)
لب فروب‍‍ند از طعام و از شراب
لب فروب‍‍ند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی ک‍‍ن شتاب

(افشاری-عراق)
گر تو ای‍‍ن ان‍‍بان ز نان خالی کن‍‍ی
پر ز گوهرهای اج‍‍لالی کن‍‍ی

( افشاری-اوج عراق)
طفل جان از شیر شی‍‍طان باز ک‍‍ن
بعد از آن‍‍ش با مل‍‍ک انباز ک‍‍ن
بعد از آن‍‍ش با مل‍‍ک ان‍‍باز ک‍‍ن

(افشاری-درآمد)
چ‍‍ند خوردی چرب و شی‍‍ری‍‍ن از طعام
امتحان ک‍‍ن چ‍‍ند روزی در صیام

( افشاری - جامه‌دران + فرود)
چ‍‍ند شب‌ها خواب را گ‍‍شت‍‍ی اسی‍‍ر
یک شب‍‍ی بی‍‍دار ش‍‍و دول‍‍ت بگی‍‍ر

:: مثنوی معنوی - دفاتر اول، سوم و پنجم | مولانا

:: با صدای ملکوتی استاد محمدرضا شجریان

:: 

شرح ابیات


متن کامل آیه هایی که این دعاها از آن‌ها استخراج شده در ادامه آمده‌اند. در این اجرا، هر آیه از ابتدای ربّنا تا آخر آیه خوانده می‌شود.

  • ربّنای نخست:

رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً ۚ إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (سورهٔ آل‌عمران-آیهٔ ۸)

باراِلها، دل‌های ما را به باطل میل مده پس از آنکه به حق هدایت فرمودی، و به ما از لطف خویش اجر کامل عطا فرما که همانا تویی بخشندهٔ بی‌منّت.

  • ربّنای دوم:

إِنَّهُ کَانَ فَرِیقٌ مِنْ عِبَادِی یَقُولُونَ رَبَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنْتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ (سورهٔ مؤمنون-آیهٔ ۱۰۹)

زیرا شمایید که چون طایفه‌ای از بندگان صالح من روی به من آورده و عرض می‌کردند باراِلها ما به تو ایمان آوردیم، تو از گناهان ما درگذر و در حق ما لطف و مهربانی فرما که تو بهترین مهربانان هستی.

  • ربّنای سوم:

إِذْ أَوَى الْفِتْیَةُ إِلَى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا (سورهٔ کهف-آیهٔ ۱۰)

آنگاه که آن جوانان کهف (از بیم دشمن) در غار کوه پنهان شدند، از درگاه خدا خواستند: باراِلها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتی عطا فرما و بر ما وسیلهٔ رشد و هدایتی کامل مهیا ساز.

  • ربّنای چهارم:

وَلَمَّا بَرَزُوا لِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ قَالُوا رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ (سورهٔ بقره-آیهٔ ۲۵۰)

چون آن‌ها در میدان مبارزه جالوت و لشکریان او آمدند، از خدا خواستند که بار پروردگارا به ما صبر و استواری بخش و ما را ثابت قدم دار و ما را بر شکست کافران یاری فرما.


پ ن: هر چی فکر کردم درباره این پست چیزی بنویسم، قلم یاری نکرد. فکر میکنم ترجمه این آیات ارزشمند حرف دل من بود.

پ ن: حلول ماه مبارک رمضان پیشاپیش مبارک، امید که در این ضیافت پر برکت الهی دست خالی برنگردیم، از همه دوستان اهل معرفت صمیمانه تقاضای دعا دارم، در لحظات قدسی و ملکوتی سحر و افطار ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید.


از هفته دوم همه چیز شکل و ظاهر منظم تری به خودش گرفت، صبح بعد از بیدارباش تمرین رژه، بعد کلاس های عقیدتی تا ظهر، وعده نماز و ناهار، کلاس های شناخت و معرفت جنگ و دوباره تمرین رژه و باقی ماجرا. بهترین قسمت دوران آموزشی برای بچه ها کلاس های عقیدتی بود، چون می تونستن چرت بزنن! یادمه یه روز یه استادی با سرعت اومد داخل کلاس و با صدای بلند چرت همه رو پاره کرد. مدرس های کلاس های عقیدتی بازنشسته های نیرو هوایی بودن اغلب که برای ما از احکام و دین حرف میزدن. برگردیم به اون آقاهه که با یه انرژی عجیبی کلاس رو گرفت دستش و شروع کرد از معجزات حرف زدن، بیشتر حرفاش احساسی و از جنس سر به راه شدن آدم بدهایی بود که مثلا خواب یکی از معصومین رو دیده بودن و توبه کرده بودن یه بوفه خیلی خوب هم داشت ساختمان عقیدتی، پر از خوراکی و ساندویج، که به جاذبه های اونجا اضافه می کرد.

از هفته دوم ما کار با اسلحه رو هم شروع کرده بودیم، و ژ3 های چهل پنجاه سال پیش ارتش (تاریخ روی بعضی اسلحه ها به قبل از انقلاب برمیگشت) رو هر روز تحویل می گرفتیم و با گازوئیل و سمبه اجزاء باز شده اسلحه رو تمیز می کردیم. تو یک تاریخ مشخصی ما رو به میدون تیر بردن و وسط بیابون خدا تیر در می کردیم! یه بنده خدایی بود که وقتی اصول

به دست فنگ و پافنگ رو اجرا میکرد، تفنگ به سر و صورتش میخورد و موجبات خنده گروهان میشد (دلم براش میسوخت). روز میدون تیر، همه از این میترسیدن که کنار این بنده خدا قرار بگیرن، که به کمک فرمانده گردان از شلیک صرف نظر کرد و از دسته جدا شد! بماند که یکی دیگه جای خالیشو پر کرد :)

هفته آخر هم تو اردوگاه و تو چادر سر کردیم، و من همون روز اول که به نصب چادر و هزار کوفت دیگه گذشته بود و جانی در تن نداشتم، برای شب نگهبان (پاسدار) شدم، چادر پاسدارخونه دو وجب از زمین فاصله داشت و کفش هیچی نبود جز زمین خدا، و ما برای دو ساعت میتونستیم اونجا بخوابیم! اواخر مهر ماه بود، هوای روز هنوز گرمای تابستون رو داشت، اما شب های کویر سرد استخوان سوز بود! شب رو با لرز سر کردیم و بعد از نگهبانی، بدون استراحت و خواب روز دوم اردوگاه رو پیش گرفتیم، و هیچی بدتر از این نبود که ما آب کافی حتی برای شستن صورت و سرمون هم نداشتیم! یک هفته با کوله باری از خاک و عرق زندگی کردیم و وقتی رسیدیم تهران یه مشت سرباز از جنگ برگشته بودیم که مردم از دیدن ما وحشت میکردن!

بعد از چند روز استراحت پایان دوره، مراسم سردوشی برگزار شد و هر کدوم تقسیم شدیم و رفتیم پی زندگیمون.

پایان

پ ن: کل دوران سربازی من از شهریور 95 تا خرداد 97 بود، و این خاطرات مربوط به شهریور و مهر 95 هست که از نظر ارزشمندتون گذروندید.

پ ن: سربازی با همه خاطرات تلخ و شیرین، تنها حسنی که داره اینه که شخصیت آدم زیر سخت گیری های نظامی خرد و له میشه و از نو آدم دیگه ای ساخته میشه، گاهی این آدم جدید آدم بهتریه و گاهی نه.!

پ ن: تمام این دوران روی تقویم 21 ماه بود، اما برای من مثل خواب اصحاب کهف گذشت، و دوران قبل از سربازی و بعد از سربازی من به اندازه ده سال تغییر داشت! تغییراتی که جملگی بهش واقف هستید

روز اول | 

روز دوم | 

روز سوم |

روز چهارم


زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

+

خطاب می رسید که:ای آدم! در بهشت رو و ساکن بنشین و چنانکه خواهی می خور و می خسب و با هر که خواهی انس گیر».
هر چند که می گفتند،او می گفت:
حاشا که دلم از تو جدا داند شد / یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد که را دارد دوست / وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
چون وحشت آدم هیچ کم نمی شد و با کس انس نمی گرفت، هم از نفس او حوّا را بیافرید و در کنار او نهاد تا با جنس خویش انس گیرد.
آدم چون در جمال حوّا نگریست پرتو جمال حق دید، بر مشاهده حوّا ظاهر شده، که کُلُّ جَمیلٍ مِن جمالِ الله». ذوق آن جمال باز یافت. گفت:
ای گل تو به روی دلربایی مانی / وی می تو ز یار من به جایی مانی
وی بخت ستیزه کار هر دم با من / بیگانه تری به آشنایی مانی


(مرصادالعباد)

+

حافظ انسان عجیبی است، همه ذرات وجودش از عشق می گوید، از عشق می نویسد، و در عشق می میرد. لسان الغیب است، گاهی که دلت می گیرد و از برای هم صحبتی به سراغش می روی، گویی هزار سال تو را می شناسد، مانند آدم های دور و برت نیست که هر چه بگویی سر آخر حرفی برای گفتن ندارند. حافظ را چون موسیقی می توان شنید، گویی استاد لطفی برایت سه تار می زند، می توان چون نگاری خوش چهره دید، می توان در آوازی دلکش شنید. حافظ مرد روزهای عاشقی است، مرد شاعرانه ها، مردی که خدا را در سیمای زنی، زیبا می بیند. واژه هایش سرشار از اعجاز است، و تو ققنوس وار از نو متولد می شوی در هر بیت و مصراع غزل هایش، غزل هایی که رنگ می زند بر دنیای خاکستری کلمات.


سلام واژه هایم را بپذیر.

آسمان اینجا گرفته، آنجا را نمی دانم! حرفهای تکراری پشت یک نگاه مرطوب ماسیده، آنجا را نمی دانم. قصه بود. همه آن بی پروایی ها، همه آن بی قراری ها. قصه بود. تک واژه های بی دلیل تنهایی هایم، دوستت دارم های بی صدای خستگی هایم. سلام واژه هایم را بپذیر، که بی هدف به سوی تو پرواز می کنند. یادت باشد روز، روزگار خوش است، و همه چیز بر وفق مراد. یادت باشد این حرفها را جایی نگویی سرنوشت این واژه ها جوخه سکوت است! یک سکوت ابدی، بی صدا، بی نگاه، بی قرار.!

برای رفتنت دلتنگ نشدم یادت در عبور واژه هایم حس می شود. شاخه گل های خشکیده در گلدان بی قواره این حادثه جا خشک کرده اند. نمی دانم در آن نیمه شب سکوت بود که فریاد می شد، یا هبوط یک احساس بی سر و ته! اما هرچه بود فاصله ای انداخت میان من و آهستگی تکرار.!

زمان اینجا کند می گذرد، آنجا را نمی دانم! غروب اینجا رنگ ندارد، آنجا را نمی دانم! دروغ بود نغمه های بی بدیل هزار، دروغ بود زمزمه های بی پناه چلچله ها! شور غزل واره ها به انتهای کابوس می رسند و در تقدس خیال به سوی رنگین کمان بافته می شوند! آرزوی رود دریا بود، اما میانه های راه به پای درختی بزرگ به آسمان رسید.

آسوده رنگ بزن به روی بوم پرغرور خیال! نقش بزن تنهایی را نقاشی کن، پشت میله های خاکستری. پرواز کبوتر ها را بخاطر بسپار و تبلور غروب را در درخشش قندیل ها ببین کوچ پرستوها را از یاد مبر، که یادآور غریو واژه ها در سلام صنوبر است! و از روی پل دوستی گذر کن، که دستهایی آشنا نگهدار این فاصله اند.

پ ن: به وقت فراموشخانه، به سالهای دور.


به تاریخچه وبلاگ نویسی در جهان، ایران و حتی خودم اشاره نمیکنم! (

اینجا رو بخونید)، اما از کوتاه نوشته های بعضی دوستان که بیشتر شبیه توئیت کردن هست غصه ام میگیره، ما برای به اشتراک گذاشتن عکس اینستاگرام داریم، برای کوتاه نویسی های روزانه توئیتر داریم، در کل شبکه های اجتماعی متنوعی هست که میشه مطابق با نوع نوشته ما در اون مطلب گذاشت یا نقطه نظرات رو نوشت. اما فضای وبلاگ نویسی و بلاگر بودن کمی فضای متفاوت تری نسبت به سایر شبکه های اجتماعی داره. ما در کنار نوشتن روزمره ها و خاطراتمون، باید به ارتقای معرفت و آگاهی هم کمک کنیم، این به این معنا نیست که حتما مقالات یا مطالب آموزنده به اشتراک بگذاریم، بلکه در دل خواندن روزمره ها و خاطرات هم میشه یاد گرفت و به آموخته ها اضافه کرد. خوشبختانه بیشتر دوستانی که دنبال میکنم در مسیر وبلاگ نویسی قرار دارن و از خوندن نوشته های تلخ و شیرین دوستان در کنار اینکه لذت می برم بسیار به جهان بینی و آگاهی من افزوده میشه. ما اینجاییم تا حرفی برای گفتن داشته باشیم، کلامی برای نوشتن داشته باشیم، غیر از این بود، اینجا نبودیم، اینجا نمی نوشتیم

یک بلاگر دردمند باید دنیای پیرامونش رو با دقت بیشتری ببینه، مشکلات اجتماعی رو رصد کنه، اخلاق و رفتار آدم ها رو زیر نظر بگیره، به دور از وابستگی های ی واقعیت ها رو منعکس کنه، و آزادانه اندیشه های کوچک و بزرگش رو به رشته تحریر در بیاره، دنیا پر از وقایع به ظاهر بی اهمیتیه که آبستن اتفاقات بزرگی هستن، و این یک وبلاگ نویس رو مکلف میکنه نه تنها با چشم سر که با چشم دل به همه چیز نگاه کنه.

من بعنوان عضو خیلی کوچکی از بلاگرهای فارسی زبان با اذعان به اینکه هیچ ادعایی در این زمینه ندارم، صرفاً آنچه در ذهنم میگذشت رو نوشتم، بقول معروف بلند بلند فکر می کردم :)

پ ن: نکته ای در دنیای ما وبلاگ نویس ها وجود داره، و اون اینکه جملگی دلخوشیم به شنیدن یا بهتره بگم به خوندن حرف های هم زیر پست هایی که میگذاریم، خواه نقد و نکوهش، خواه پند و اندرز، خواه تعریف و تمجید، خلاصه هرچه از دوست رسد نت. حتی دوستانی که کامنت همه پست ها رو هم میبندن، دلخوش به خواندن پیام دوستان از قاب پیام خصوصی هستن! وقتی پیامی و یا پاسخی به حرف های هم ندیم، وقتی راهی برای شنیدن و خواندن حرف های هم باز نگذاریم، اینجا چه می کنیم؟ می شد تو دفتر خاطرات یا سررسید بنویسیم، بی آنکه کسی بخونه، پس هستیم تا بخونیم، تا خونده بشیم، و حرف های همدیگه رو بشنویم


کدام ریش‌سفیدی بود که جلوی پای من نیم‌خیز نشود؟
چرا؟ چون سر آستینم نو بود!
چرا؟ چون جیبم پر از سکه بود و سفره‌ام پر نان!

اما حالا جواب سلامم را نمی‌دهند.
انگار که من را نجس می‌دانند!
نجس هم هستم؛ این را خودم می‌دانم!
برای اینکه محتاجم.

آدمِ محتاج، نجس است.
این را خودم باور دارم.
آدمِ پاک و مطهر فقط آن کسی‌ست که قدرت دارد، قدرت.


- محمود دولت‌آبادی
- کلیدر

این روزها مردهای زیادی هستند که زیر این آفتاب سوزان و گرمای طاقت فرسا مشغول پول در آوردن از سنگ (1)، قطره قطره جانشان آب می شود، گاهی در گیر و دار کلاچ گرفتن و دنده عوض کردن، گاهی به وقت آجر بالا انداختن، گاهی بار و اثاث جابجا کردن، گاهی کندن و جان کندن از برای تکه ای نان حلال که زن و دختر و پسری شب هنگام انتظار دستانش را می کشند، تا شاید لباسی شود، کتابی و دفتری، و از همه مهم تر نانی که سیر کند آنچه به وقت سیری می شناسد دین و ایمان را! اما سر خم نمی آورند و همچون کوه تکیه گاه اند، دست احتیاج به روی هیچ مرد و نامردی دراز نمی کنند، آهسته می آیند و بی صدا می روند، خشمشان زیر گرمای جانسوز تموز می خشکد، و با کلامی از روی نکوهش می شکنند، خرد می شوند، می میرند و باز زنده می شوند، اما بی صدا، و در تنهایی خویش همچون ققنوس از خاکستر بر می خیزند و جای خالی تکیه گاه را پر می کنند. مردانی از جنس پولاد، مردانی به رنگ انسانیت، مردانی با قلبی رئوف، که پشت خشم نگاهشان پنهان می ماند آن همه مهر، و تو نمی دانی چه شب هایی به نغمه بنان گریه کرده اند، و چه آتشی درونشان شعله می افکند، خاموش می پنداری شان، سرد و عبوس، اما دریغ که گنجینه مهر اند و بر قلبشان عشق حک شده است. مردانی با لباس کهنه، جوراب پاره، و کفش هایی که لب به سخن باز کرده اند، و زیر پوست شهر تمام می شوند گاهی، بی آنکه بدانی نامشان و نشانشان را، و حتی مرگ نیز بر ایشان اندوه است و آغازیست برای تا ابد آوارگی و گریستن در غم نداشته ها.

(1) یک مثل آذری که به احوال مردان سخت کوش اشاره دارد و می گوید از سنگ پول در می آورد!

+ این شعر از استاد شهریار هم حسن ختام این پست که پدرم همیشه به وقت حیات زمزمه می کرد:

قوی مرام اوسته سارالسین یاز بئجردن گولشه نی 
آنلاماز دوستی رها ات ، ساخلا عاقل دوشمه نی

دوغری سوزدور ، بو گئچنلردن قالیبدور یادگار
گشمه نامرد کورپوسونن ، قوی آپارسین سئل سنی

خلق ائدوب خلاق عالم ، بیر گوزل انسان سنی
قویما دونیا ائیله سون ، قلاده لی، حیوان سنی

دوز یاشا، آزاد یاشا ، نامرده ایمه باشیوی
یاتما تولکی دالداسیندا ، قوی یئسین اصلان سنی


هجده تیر برای من یادآور دو واقعه مهم است، که هر کدام به فاصله ده سال از هم اتفاق افتادند، یکی تیر ماه هفتاد و هشت، و دیگری تیر ماه هشتاد و هشت. در اولی فقط یازده سال داشتم، و جهان بینی ام نسبت به محیط پیرامون، در چارچوب درس های مدرسه خلاصه می شد، اما گاه کمی فراتر می رفت، و وقایع عجیب آن سالها را نمی شد نادیده گرفت، وقایعی که نقطه عطف تاریخ انقلاب را پس از حدود بیست سال رقم می زد، وقایعی که مانند یک دمل چرکین سر باز زده و بغض سالهای خفقان را فریاد کرد. اما ده سال گذشت و هجده تیر هشتاد و هشت، اولین روز زندگی بدون پدر آغاز شد، و باز دوره ای پر از وقایع عحیب، اما این بار بیست و یک سال داشتم، و جهان بینی ام به کتاب و درس محدود نمی شد، یک دوره پر التهاب در دانشگاه، فریادهایی که از نای نی بیرون می آمد و باز بغض سالها خفقان را فریاد می کرد، تو گویی این هشتمین سالهای هر دهه باید آبستن حوادثی باشند تا به خود بیاییم و فراموش نکنیم گاهی باید از سکوت رهید و به فریاد رسید. نمی دانم آیندگان در مورد ما چه قضاوت می کنند، اما قطعاً از ما بعنوان بی عرضگان تاریخ یاد خواهند کرد، نسلی که در احقاق حقوق خود ناتوان بود.


دریافت

اطلاعات پادکست:

نام فیلم: پارتی
کارگردان: سامان مقدم
بازیگران: هدیه تهرانی، علی مصفا، سروش گودرزی، مهدی خیامی، سعید بزرگی، اسماعیل شنگله، سیدابراهیم بحرالعلومی، محمدرضا قومی

خلاصه داستان فیلم:
امین حقی تصمیم دارد وصیت نامه برادر شهیدش حسین در رومه چاپ کند. مخالفین امین که این اقدام را به ضرر خود می‌بینند پس از تهدید و شکنجه طی توطئه‌ای او را به دادگاه احضار می‌کنند. همسر امین (نگار) به همراه چند تن از دوستان امین از جمله آزاد تصمیم به تهیه پول برای آزادی او می‌گیرند. اما موفق نمی‌شوند. آن ها سرانجام با تصمیم آزاد منزل مسی خود را که متعلق به خواهر امین است جهت تهیه مبلغ وثیقه اجاره می‌دهند. امین که بطور اتفاقی پس از آزادی در جریان اجاره منزل برای جشن پارتی قرار می گیرد، آزاد را از منزل خود بیرون کرده و آزاد نیز تحت فشارهای روحی خودکشی می کند. امین پس از دستیابی به نامه آزاد که خطاب به او نوشته بود، در جریان ماجرا قرار می گیرد و می فهمد عمویش اکبر حقی که در آستانه برگزاری انتخابات مجلس درصدد بدست آوردن آراء بیشتر بوده، با فریفتن آزاد، متن وصیت نامه برادر امین (حسین) را بدست آورده و پس از متهم ساختن امین با دروغ پردازی نشر اکاذیب صاحب شهرت شده و امین نیز به یکسال حبس محکوم می شود. امین که پس از آزادی از زندان تصمیم به ادامه فعالیت خود گرفته بود پس از تهدید توسط مخالفین کشته می شود.

پ.ن: این اپیزود بدلیل نزدیکی مضمون فیلم پارتی با  اتفاقات تلخ دهه هفتاد خورشیدی و جوی که  فضای مطبوعاتی ایران را در آن دوره تحت تاثیر قرار داده بود طراحی و تدوین شده است و با احترام تقدیم می شود به محمد مختاری، شاعر، نویسنده و مترجم که روز پنج‌شنبه ۱۲ آذر ۱۳۷۷ پیش از غروب برای خرید از منزلش خارج شد و دیگر بازنگشت . روحش شاد و یادش گرامی.

منابع:
ایستگاه حکمت (کانال آپارات)
شبکه علوی (کانال آپارات)
مستند خاکسپاری محمد مختاری ساخته آرمان نجم (کانال دکتر جواد مجابی)
موزیک دقیقه چهارم از: ماهان فرزاد @mahanfarzad
شعر پایان اپیزود: محمد مختاری

ارادتمند،
مهدی ستوده،
یازده آبان ماه  1396


گاهی آدم رمانی نیمه‌تمام دارد، می‌رود خانه، چای دم می‌کند، سیگاری زیر لب می‌گذارد، تکیه به بالشی می‌دهد و نرم‌نرم می‌خواند. خب، بدک نیست. برای خودش عالمی دارد، اما بدبختی این است که هر شب نمی‌شود این کار را کرد.
آدم گاهی دلش می‌خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است، حرف بزند. درست انگار دارد دوره‌اش می‌کند. اما کو تا یکی این‌طور و آن‌همه اُخت پیدا بشود؟!

- هوشنگ گلشیری

کتاب بخونیم، با هم کتاب بخونیم، درباره خوانده ها و نخوانده ها حرف بزنیم، به حرف هم گوش بدیم، به اندیشه های هم احترام بذاریم، سعی نکنیم عقایدمون رو به کسی تحمیل کنیم، تلاش نکنیم همدیگه رو تغییر بدیم، فقط در یک طیف یا موضوع خاص کتاب نخونیم، یک بار هم که شده قرآن رو از اول تا آخر به زبان فارسی بخونیم و بفهمیم، یک بار هم که شده به فلسفه وجودی خدا فکر کنیم و نترسیم از اینکه ممکنه باورهامون تغییر کنه، نترسیم از اینکه ممکنه منکر و کافر وجود خدا بشیم، تاریخ بخونیم، فلسفه بخونیم، رمان بخونیم، بیشتر بخونیم، کمتر حرف بزنیم، کمتر بخوریم، کمتر بخوابیم، راه بریم، قدم بزنیم، بازی کردن بچه ها رو تماشا کنیم، به پدر و مادرهامون سر بزنیم، به پدربزرگ و مادربزرگ هامون سر بزنیم، به خواهر و برادرمون زنگ بزنیم و حالشو بپرسیم، به هم پیام بدیم و بگیم که چقدر دلمون برای هم تنگ شده، زندگی کوتاه تر از اونیه که نخوای اونطوری که دوست داری زندگی کنی، وقت کمه و باید خوشحال زندگی کنیم، یک بار بیشتر شانس زندگی کردن نداریم، فقط یک بار.

+ به کارهایی که به فکر من رسید و نرسید، شما هم اضافه کنید.


روزی از روزها بود

فرشته ای از غروب احساسم در من طلوع کرد

به روشنایی خورشید، به پاکی باران، و به تقدس یک خیال کودکانه

با یک سبد واژه های شیرین

به نگاهی به وسعت آسمان

و یک بغل لاله های سرخ و زرد و ارغوانی

و ذهن خسته من

پر از تردید

در ازدحام پرغبار بی قراری ها

به غروب نزدیک می شد

شراره های گیسوانش بر روح یخ بسته ام می تابید

و لطافت دستانش خراش جانم را مرهم بود

دستانی به نرمی شاعرانه ها

که آرام، آرامه جانم شد

.

در سکوت به پرواز پرستوها خیره می شدیم

و به لخند صبحگاهی لاله ها لبخند می زدیم

ژرفای نگاهش حکایت سالها باران بود

که پشت حرف هایی ناشناس به ترنم ترانه ها رنگ می زد

.

رویای گمشده

رویایی که در عبور خاطرات

در میان فاصله ها دلبرانه دور می شود

و این حس محکوم به تباهی را سوگوارانه می شکند

لحظه های عمیق این رویا

پر از وحشت و اضطراب می گذرند

و من تنهاتر از قبل، از این خواب شیرین

به این دنیای خاکستری رجعت می کنم

.

کجایی ای رویای گمشده من

وقتی که قصه ها از تو می گویند

وقتی که رویاها تو را می جویند

و سکوت مرگبار من

در گذر زمان

در آرزوی هم کلامی با تو

بی هم نفسی را زمزمه می کند

مرا بخاطر بسپار

لبخند بزن در جستجوی خاطرات من

.

پ ن: به وقت فراموشخانه

.

بعد نوشت: شاید هنوز آنقدر بزرگ نشدم که مراقب زبانم باشم.


در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند
گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

- هوشنگ ابتهاج (سایه)

- محمدرضا شجریان

 

پ ن: بشنویم:



کریستف نه تنها با گفتگو ، بلکه با سکوت و حتی با نگاه خود در دیگران اثر می گذاشت . بعضی انسانهای نیک نفس با صفای درونی خود فضای اطرافشان را روشن می سازند . کریستف نیز روشنایی قلب و روح خود را در اطراف می پراکند و این روشنایی مثل حرارت جانبخش بهار ، حتی از دیوارها و درهای بسته ی خانه ها می گذشت و در دل و جان کسانی که اندوه تنهایی و ناتوانی آزارشان می داد تاثیر می گذاشت و راستی که انسانها چه قدر می توانند در همدیگر تاثیر بگذارند . هم کسی که اثر می گذارد و هم کسی که اثر می پذیرد ، از این تاثیر بی خبرند با این وصف جاذبه های مرموز را نمی توان نادیده گرفت کریستف نسیم زندگی را از آپارتمان کوچک زیر شیروانی خود ، به همه جا روانه می کرد ، این جوان هنرمند چراغ زندگی را افروخته بود که روشنایی آن به هر سو می تافت .

- ژان کریستف | رومن رولان

آدم ها درست زمانی که باید تو را از پستوی تنهایی خویش با یک پس گردنی به خودت بیاورند، درست زمانی که سکوت پر تمنای تو را باید بشنوند و دست مهر به سویت دراز کنند، اما نیستند، تو را در میان انبوه افکار پرخروش و بی رحم تنها می گذارند، نمی دانی سکوتت را کجای این جهان فریاد بزنی، نمی دانی بغض سالها سکوت و انزوا را کجا به اشک تبدیل کنی، این فقط تو هستی که صدای خرد شدن غرورت را می شنوی، این فقط تو هستی که تپش های ناموزون قلبت را سمفونی سکوت و تنهایی خویش می کنی، تپش هایی از برای دلی آنسوی حادثه ها، گاه به رنگ سمفونی پاییز، گاه به صدای ناموزون باد سرد زمستان، ناگهان توقف می کند و تو را به خواب می برد، خوابی به درازای تاریخ، محبوس در کابوس و تشویش غزلی تازه باید تا جان بخشد این جسم خواب گرفته را، از آنها که تو را مهر می نامد، از آنها که تو را با یک پس گردنی به خودت می آورد و صدای سکوتت را می شنود.


این سوالی است که دغدغه این سالهای جامعه ماست، مردم چطور به دام جهل می افتند و مرز بین جهل و دانایی کجاست؟ این جهل گاهی به بیشعوری می انجامد، و گاه به ترویج و اشاعه جهل در جامعه، اما چرا سرعت انتشار جهل همواره از سرعت پیشرفت دانایی بیشتر بوده است؟ بیایید با چند مثال ادامه دهیم؛ بعنوان مثال من درون غاری نشسته ام، از بیم وقایع بیرون از غار جرئت سربرگرداندن هم ندارم، هر سایه ای که بر روی دیوار غار می افتد را بر اساس تصورات خودم به موجودات ترسناکی تعبیر میکنم که ممکن است به من آسیب برسانند. به یکباره بر ترسم غلبه میکنم و به بیرون از غار قدم میگذارم و می بینم سایه ها چیزی نبودند جز شاخه های در حال تکان درختان که باد به حرکتشان درآورده است! چه چیزی باعث شد من از نادانی به دانایی برسم؟ غلبه بر ترس از ناشناخته ها و جسارت کشف و شهود. انسان در طول تاریخ آنچه از دانستن آن عاجز بوده را به وقایع عجیب و معجزه گونه تعبیر کرده است و حتی نسخه ای تجویز کرده که آدم در کار خدا(یان) دخالت نمیکند و ممکن است مورد غضب آنها قرار بگیرد. در پست قبل که به بررسی کتاب "مرگ در آند" پرداخته شد، به نمونه هایی از جهل انسان و پناه بردن به خرافات اشاره گردید. مردمان قوم آزتک (مایاها) که در فیلم Apocalipto ساخته مل گیبسون هم به تصویر کشیده شد، برای آرامش روح خدایان انسان ها را قربانی کرده و قلب آنها را از سینه هاشان در می آوردند! یا قبل از ظهور اسلام و در سرزمین حجاز می دانیم که دختران زنده به گور می شدند! و مثال های متعدد دیگری از جهل و نادانی انسان ها که در طول تاریخ وجود دارد. حال با پدیده ای روبرو هستیم که به آن جهل مدرن می گویند، فردی که تحصیلات عالیه دانشگاهی نیز دارد، هنوز به خرافات معتقد است و بعد از وقوع هر اتفاق ناگوار به آدابی همچون شکستن تخم مرغ و دود کردن اسپند روی می آورد. فرقی نمیکند دکتری دانشگاه تهران داشته باشد یا سواد خواندن و نوشتن، اما هنوز برای درمان بیماری خود به جادو و جمبل اعتقاد دارد و از افرادی که با دنیای ماوراء در ارتباط هستند طلب امداد میکند! یا خانم های به ظاهر متشخص و تحصیلکرده و اغلب ثروتمندی را می بینیم که به انواع فال ها مانند فال قهوه و تاروت و . اعتقاد دارند، و هزینه های هنگفتی را صرف این امور خرافی می کنند!

ردپای جهل در اعتقادات دینی ما هم دیده می شود، و بجای پرداختن به اصل دین، اسیر خرافه ها و اعتقادات نادرست شده ایم. مثال های متعدد آن را در ایام سوگواری امام حسین (ع) مشاهده می کنیم، علامت های صلیبی شکل و بزرگ با زرق و برق و تزئینات چشم نواز که با هزینه های زیادی ساخته می شود و نشانه ای برای قدرت نمایی هیئات بشمار می رود! طبل و دهل های چینی و گران قیمتی که آلودگی صوتی کمترین اثر این ابزار است، یا قمه زدن و خودزنی و آسیب به جسم و روح که الحمدلله به لطف فتوای رهبری از حالت علنی خارج شده، ولی هنوز وجود دارد! در این باب خواندن کتاب "شیعه علوی، شیعه صفوی" دکتر علی شریعتی را پیشنهاد میکنم و گریزی به گذشته و برگزاری آبرومندانه مراسم سوگواری سیدالشهدا می زنم، آن زمان ها که مردم در حسینیه ها و مساجد و هیئت ها با نظم و اصول مناسبی به سوگ می نشستند و با نوای مرثیه و روضه دلی سبک می کردند، بی آنکه لباس از تن در بیاورند و بر جسم خود آسیب برسانند، بی هیچ خودنمایی و گرایش به تجملات و اسراف و ریخت و پاش!

مثال بسیار است و از حوصله این مجال خارج، اما بیاییم برای رهایی از جهل و خرافات جسارت بیرون آمدن از غار داشته باشیم، بیاییم بر غلط بودن باورهای غلط سرپوش نگذاریم، بیاییم با انحراف مقابله کنیم، دین اسلام پر از شگفتی های علمی و منطقی است که ما به اشتباه حواسمان را به فرعیات معطوف کرده ایم، فرعیاتی که آبستن خرافات و اعتقادات نادرست است.

سُبْحَانَ الَّذِی خَلَقَ الْأَزْوَاجَ کُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَمِنْ أَنْفُسِهِمْ وَمِمَّا لَا یَعْلَمُونَ ۳۶

پاک [خدایى] که از آنچه زمین مى ‏رویاند و [نیز] از خودشان و از آنچه نمى‏ دانند همه را نر و ماده گردانیده است (۳۶)

وَآیَةٌ لَهُمُ اللَّیْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهَارَ فَإِذَا هُمْ مُظْلِمُونَ ۳۷

و نشانه‏ اى [دیگر] براى آنها شب است که روز را [مانند پوست] از آن برمى ‏کنیم و بناگاه آنان در تاریکى فرو مى ‏روند (۳۷)

وَالشَّمْسُ تَجْرِی لِمُسْتَقَرٍّ لَهَا ذَلِکَ تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ ۳۸

و خورشید به [سوى] قرارگاه ویژه خود روان است تقدیر آن عزیز دانا این است (۳۸)

وَالْقَمَرَ قَدَّرْنَاهُ مَنَازِلَ حَتَّى عَادَ کَالْعُرْجُونِ الْقَدِیمِ ۳۹

و براى ماه منزلهایى معین کرده‏ ایم تا چون شاخک خشک خوشه خرما برگردد (۳۹)

لا الشَّمْسُ یَنْبَغِی لَهَا أَنْ تُدْرِکَ الْقَمَرَ وَلَا اللَّیْلُ سَابِقُ النَّهَارِ وَکُلٌّ فِی فَلَکٍ یَسْبَحُونَ ۴۰

نه خورشید را سزد که به ماه رسد و نه شب بر روز پیشى جوید و هر کدام در سپهرى شناورند (۴۰)

التماس دعا.


***

به لطف یکی از دوستان اهل قلم بیان که همگی به قلم توانمند ایشان واقف هستیم، من با کتاب، این دیرینه دوست مهجور مانده آشتی کردم، و با وجود مشغله های ذهنی فراوان این کتاب خواندنی از یوسا رو دست گرفتم و دیگه نتونستم از بند مطالعه رها بشم، و این چند روز بخصوص دیروز وقت مناسبی رو برای مطالعه این کتاب در نظر گرفتم. سالها پیش و به وقت نوجوانی با ادبیات آمریکای لاتین و کتاب صد سال تنهایی مارکز آشنا شدم، و بر خلاف تعریف و تمجیدهایی که از این کتاب شده بود، نتونستم با کتاب ارتباط برقرار کنم و تعدد و تکرار اسامی و سیر تغییر نسل در داستان منو فقط سردرگم می کرد و داستان برای من جذابیتی نداشت! این تجربه نخست و نافرجام، من رو از ادبیات امریکای لاتین دور کرد و دیگه فرصت نشد قلم بزرگان دیگر این جغرافیای پر از نویسنده رو بخونم. مرگ در آند اما اینطور نبود، در دل داستان حرف های تازه ای میشد دید که پرده از فرهنگ مردم یک کشور بر می داشت، اعتقاداتی که در عین شگفت انگیز بودن، بسیار ترسناک می نمودن و برای من ظرفیت بالای حماقت و خباثت انسان دوباره نمایان شد! دوست بزرگوارم خانم نسرین، نویسنده توانای وبلاگ

زمزمه های تنهایی به تفصیل و بسیار عالی به جنبه های مختلف این کتاب پرداختن و عرایض بنده تکرار مکررات خواهد بود، اما برای خالی نماندن عریضه، به نقل از وبلاگی دیگر پرداختن به بخش هایی از کتاب رو نقل قول میکنم تا شاید برای دوستانی که تا به حال این کتاب و حتی قلم یوسا رو نخوندن علاقه ای ایجاد بشه تا برای خوندن این کتاب وقت بگذارن. کتاب با این جمله آغاز میشه که؛

(در ادامه خطر لو رفتن داستان وجود دارد!)

شهر قابیل با خون آدمی بنا شد نه خون ورزا1 و بز . (ویلیام بلیک , شبح هابیل)

گروهبان لیتوما و معاونش کارنیو در یک پاسگاه پلیس در منطقه کوهستانی آند در کشور پرو مامور ایجاد نظم و امنیت هستند. منطقه کوچکی که در آن سرخپوست ها و بومی های محلی و کارگرهای کارگاه احداث جاده در آن زندگی می کنند و طبیعتی سخت و خشن دارد. مردمی که کار زیادی انجام می دهند و درآمد کمی دارند و تنها تفریح و سرگرمی آنان حضور در میخانه محل است. محیطی دلهره آور با آب و هوای عجیب و غریبش که آدم هایش نیز همانند طبیعتش شده اند.

در ابتدای داستان خبر گم شدن یکی از کارگرها به پاسگاه می رسد و این فرد , سومین نفری است که طی سه هفته اخیر بدون هیچ ردی ناپدید شده اند و گروهبان به سبب وظیفه اش و البته مسئولیت پذیری بالایی که دارد پیگیر این ماجراست.

اولین مظنون, با توجه به شرایط ی اجتماعی منطقه گروه تروریستی راه درخشان (سندریست ها که یک گروه چریکی مارکسیست هستند) است. گروهی که به صورت مسلحانه در کوهستان های آند مشغول مبارزه با دولت فاسد است. و همینطور که داستان گام به گام جلو می رود حیرت خواننده از ظرفیت آدمی! بیشتر می شود. نویسنده نیز تکه هایی که بعضاً ابتدا بی ربط به نظر می رسد را در کنار هم قرار می دهد و با هنرمندی آنها را به یکدیگر متصل می نماید.

ما در سیر داستان ابتدا با دو منبع خشونت مواجه می شویم; دولت و مخالفان مسلح , که رقابت این دو گروه بر سر قدرت مردم را تحت فشار قرار می دهد و به سمتی سوق می دهد که آنجا نیز منبع سوم خشونت است.

فساد و خشونت دولتی را در صحنه های مختلفی از داستان می بینیم; فرمانده عالیرتبه پلیس نقشی همچون پدرخوانده دارد و افراد خود را برای محافظت از یک قاچاقچی اعزام می کند, یا ارتشی ها فرد لال بیگناهی را شکنجه آنچنانی می دهند تا اعتراف کند و.خلاصه اینکه وجود فردی شریف مانند گروهبان لیتوما که از قدرتش سوء استفاده نمی کند مایه تعجب همگان است.

در طرف مقابل چریک ها هستند که به نام آزادی مردم و مبارزه با فساد, عرصه را بر مردم تنگ می کنند. با دلایل واهی و مسخره آدم می کشند و همزمان شعار اعتلای ارزش های انسانی را سر می دهند. برای اینکه گلوله را برای کشتن نیروهای ضد خلقی حرام نکنند آنها را سنگسار می کنند! هر منطقه ای را که آزاد! می نمایند , دادگاه های خلقی تشکیل می دهند و هرکس کوچکترین وابستگی به دولت داشته باشد اعدام می کنند و کاری می کنند که مردم علیه یکدیگر شهادت بدهند و حتی مجازات ها را با قساوت علیه یکدیگر به کار بگیرند تا به قول خودشان آنها را از قربانی بودن خلاص کنند تا آزادیبخش شوند.

جالب این است که در قسمتی از داستان که چریک ها این اعمال را انجام می دهند و بعد شهر را ترک می کنند, ارتش وارد شهر می شود و آنها نیز دادگاهی برپا می کنند و نهایتاً عده ای را به عنوان مجرم با خود می برند و همزمان سربازان تمام اموال مردم را غارت می کنند و هیچکس جرات اعتراض را ندارد. بعدها که خانواده مجرمین پیگیری می کنند اثری از آنها نمی یابند, گویی اصلاً وجود نداشته اند.

برخی نظیر آن توریست های فرانسوی یا به خصوص آن زن اکولوژیست با خوش خیالی فکر می کنند به دلیل بی گناهی و حتی خدمات مثبتشان قربانی خشونت تروریست ها نمی شوند, اما واقعیت چیز دیگریست , با کسانی که ترجیح می دهند به جای آنکه در بحث با شما مجاب شوند, شما را به گلوله ببندند نمی توان بحث عقلانی راه انداخت و ناکجاآبادیان اینگونه اند!

چنین فضایی البته نتایج اسفناکی دارد. از جمله اینکه مردم به قساوت عادت می کنند و حد تحمل خشونت در جامعه بالا می رود! ترس در وجود مردم نهادینه می شود که خود موجب تشدید خشونت است چراکه یک ریشه آن در ترس های درونی شده آدم آب می خورد.و نهایت امر اینکه راه را برای احیای خرافات و سنتهای خرافی باز می کند.

سنت های خرافی همانند میخانه داستان, چاله ایست که مردم غم و غصه هایشان را در آن چال می کنند. همانطور که در مطلب درخت انجیر معابد نیز اشاره شد, در اوضاع نابسامان رجوع به خرافات بیشتر می شود ,اینجا نیز مردم معتقدند که وقتی اوضاع خرابتر می شود سر و کله "آل" پیدا می شود. آل نوعی آدمیزاد است که چربی آدم ها را می مکد! و از این چربی ها استفاده های مختلفی می کند: برای مالیدن به ناقوس کلیسا تا صدای خوش تری داشته باشد, روان تر کردن حرکت چرخ های تراکتور, یا خوشمزه تر ,دادن این روغن به دولت تا از این طریق قرض های خارجی اش را پس بدهد!!. کوه نشینان ساده لوح معتقدند که در پایتخت (لیما) کارخانه هایی هست که با روغن زن و مرد کار می کند! و یا می گویند این چربی به ایالات متحده صادر می شود چرا که هیچ گازوئیلی یا روغنی بهتر از چربی کوه نشینان به درد اختراعات علمی آنها نمی خورد!

اما این اعتقادات به همین جا ختم نمی شود! عدم آگاهی و توان مردم برای تبیین منطقی امور طبیعت و سختی و خشونت طبیعت این مناطق , باعث شده است که آنها در هر فاجعه طبیعی , دست قدرتهای بالاتر از انسان را ببینند و به دلیل ناتوان بودن در مقابل این عوارض طبیعی, سعی می کنند به نوعی این قدرت ها را راضی نگاه دارند. مثلاً آنها برای کوه , روحی متصور هستند و معتقدند این روح (موکی) از آدم هایی که از روی حرص و آز اقدام به تخریب کوه می نمایند (معدن یا جاده) انتقام می گیرد. لذا برای اینکه از خشم آنها در امان باشند قربانی می دهند و ظاهراً در اسطوره های آندی , داستان ابراهیم و اسماعیل ظهور پیدا نکرده است و یا حداقل اون گوسفنده نازل نشده است : .قربانی کردن بچه ها و زن ها و مردها برای رودی که می خواستند مسیرش را تغییر بدهند, برای جاده ای که می کشیدند, برای معبد یا قلعه ای که می ساختند.

البته نباید به خودمان ببالیم , چون تقریباً پای همه اقوام باستانی در زمینه خونخواری و تعصب گیر است ولی یوسا برای نمایش عریان این قضیه به سیم آخر می زند و اسیر تعلقات ناسیونالیستی نمی شود و بیان می کند که همه به دلیل ثبت در تاریخ از خونخواری مکزیکی ها خبر دارند اما در مورد پیشینیان ما سکوت کرده اند:

همه خبر دارند که کاهن های آزتک بالای هرم می ایستادند و قلب اسیران جنگی را از سینه شان درمی آوردند,اما چند نفر از ما از حرص و ولع چانکاها و ئوانکاها برای احشای آدم ها خبر دارند, که با آن جراحی های ظریف و دقیق شش و مغز و قلوه آدم ها را در می آوردند و توی جشن هاشان می خوردند و با چند گیلاس عرق ذرت فرو می دادندش؟

به نقل از :

میله بدون پرچم


1- گاو نر


 

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد



تو دل بردار و از این دیار برو، برو آنجا که مهرویان عتاب کنند بر این خسته و آشفته دل، خبرت هست که روزگار به عهد خویش وفا نکرد؟ خبرت هست که نغمه مستانه چلچله ها سالهاست به سکوت تعبیر می شود؟ حال گنجشک ها خوب نیست، هزاران سوک می خوانند، بهار بوی اردی بهشت نمی دهد، و در تمنای دلی، دیگر عاشقی آواز نمی خواند تو دل بردار و از این دیار برو، کوچ کن از این سرزمین خاک گرفته، و صدای ناموزون ضربان قلبی این سوی حادثه را از یاد ببر، فراموش کن چه آمد بر دل فرهاد کوهکن، آن هنگام که شیرین وار پای نهادی بر این احساس، آن هنگام که سارها به سوگ سقوط این احساس گریستند و از آسمان اشک بارید.


به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم

پ ن: هیچ نتوانم گفت.

گوش جان بسپاریم


دریافت


امروز صبح برنامه منهای نفت رادیو جوان، به سرمایه جوان کشور پرداخته بود، و اینکه چطور میشه از سرمایه انسانی بخصوص نسل جوان و متخصص در مدیریت کشور بهره برد. چند مثال جالب هم آورد که مثلاً میانگین سنی پرسنل شرکت های بزرگ دنیا مثل فیسبوک و گوگل و اپل و ادوبی و . بین 28 تا 32 ساله، و همونطور که میدونید سرمایه این شرکت ها معادل بودجه سالیانه چند کشور از جمله خود ماست! حالا در نظر بگیرید شرکت هایی با این حجم از گردش مالی چقدر به نیروی جوان خودشون اعتماد کردن و خب نتیجه هم گرفتن. به نقل از استیو جابز، دیگه دوران سلسله مراتبی گذشته و یک جوان میتونه با ایده ها و فکرهای نابی که داره در سن پایین تبدیل به یک مدیر موفق بشه. این تئوری جابز موافقان (نسل جوان) و مخالفان (نسل پا به سن گذاشته) زیادی داره که هر کدوم دلایل خودشون رو دارن. نقش تجربه رو نمیشه نادیده گرفت و از دانش پا به سن گذاشته ها باید استفاده کرد، اما دنیای امروز که به سرعت در حال پیشرفته و تسلط به فناوری های جدید از نون شب واجب تره، خیلی راحت میشه با گذروندن چند ماهه یا چند ساله اما کوتاه نسل جوان با تجربه ای تربیت کرد که مدیریت کلان کشور رو برعهده بگیرن، و جا داره از شایسته سالاری هم یادی کنیم و این نشه که داماد رئیس جمهور یا نوه عمه ی معاون وزیر از رانت دولتی استفاده کنن و مدیر مجموعه های بزرگ کشور بشن، بله شایسته سالاری مهم ترین اصل در همه اموره! ما تو ارگان ها و سازمان های دولتی تمایل به جوان گرایی نمی بینیم و تقریبا 99% مدیران ما افراد پا به سن گذاشته ای هستن که حاضر نیستن صندلی خودشون رو به کسی تقدیم کنن، و چنان بهش چسبیدن که گویی از ازل این صندلی برای وی بوده است!!

اگه به تاریخ انقلاب نگاه کنیم، چهل سال پیش یک نسل جوان و پرانرژی با نیت تغییر و بهبود اوضاع دست به انقلاب زدن و فارغ از اینکه اوضاع بهبود پیدا کرد یا نه، همون نسل جوان با سعی و خطا مدیریت کشور رو هم برعهده گرفتن، همون جوان ها با دست خالی هشت سال جلوی با تجربه ترین ژنرال های عراقی جنگیدن و تاکتیک های نظامی رو خنثی کردن، همون جوان ها اما حالا پیر شدن، و همونطور که یک ملت به اونها اعتماد کرد و نتیجه مثبت هم گرفت، حالا باید میدون رو به نسل ما بدن، یک نسل مثل همون دوران پرانرژی، حتی با تجربه و کار بلد.


قدیم تر ها که بچه بودیم، مردم نسبت به حفظ اموال عمومی هیچ حس مسئولیتی نداشتن و کوچک ترین امکانات شهری رو تخریب می کردن! مخصوصا اون پایین های شهر که ما هم از دل همون مردم بودیم. این که میگم تعریف از خود نیست و قصد ندارم خدای ناکرده خودم رو بهتر جلوه بدم، اما به همین کلمات قسم من در تخریب اموال عمومی هیچ وقت مشارکت نمی کردم. القصه که مردم به شدت احساس میکردن هرچی شهرداری برای رفاه ما نصب میکنه رو باید خراب کرد، یا روش یادگاری نوشت و خلاصه یه زخمی زد! یادمه داخل اتاقک های تلفن عمومی زباله میریختن! یا صندوق های پست پر بود از رومه و یه مشت آشغال، توالت عمومی های بین راهی و پارک ها رو انگار یه سری موجودات ساکن جنگل اومده بودن رفع حاجت کرده بودن، یعنی طرف به طهارت خودش هم زحمت نمیداد، بماند که شلنگ ها و شیرهای آب یده میشد! اون وقت ها توی خیابون ها بین هر هزار تا پیکان یکی دو تا تویوتا و بنز و بی ام و دیده میشد که اگر جایی پارک میکردن مورد عنایت تیزی چاقو قرار میگرفت! خلاصه که همیشه از آسیب رسوندن به اموال عمومی و حتی اموال دیگران عقب نمی موندیم! هرچند که به میزان خیلی بالایی دیگه شاهد این ناهنجاری ها نیستیم، اما چرا باید به اموال عمومی آسیب بزنیم؟ جز اینه که همه این امکانات با پول خودمون از محل درآمدهای مالیاتی برای رفاه خودمون فراهم شدن؟ دلیل همه این کنش های تلخ اجتماعی چی میتونه باشه؟

به نظر من بالا رفتن سطح سواد و تحصیلات توی این سالها از میزان این ناهنجاری ها کم کرده، بالاخره نمیشه تاثیر مثبت تحصیل رو نادیده گرفت، چرا که تو مدرسه و دانشگاه یک سری هنجارها آموزش داده میشه، اما فرهنگ سازی فقط در تحصیلات خلاصه نمیشه، و بسترهای مختلفی برای پرورش اخلاق وجود داره که میشه به مساجد، فرهنگسراها، به تازگی سراهای محله و . اشاره کرد.

همه این ناهنجاری های اجتماعی در جامعه ما هم خلاصه نمیشه و همین آمریکای متمدن هم روزگاری بازخوردهای خیلی بدتری از جانب شهروندان دریافت میکرد، اما خب همه اینها با آموزش صحیح و فرهنگ سازی طی چند دهه برطرف شد و ما انسان ها یاد گرفتیم چطور کنار هم زندگی کنیم و از امکانات شهری ای که برای رفاه حال ما فراهم شدن محافظت کنیم.

آگاهی حلقه گمشده جوامعی مثل جامعه ماست که با مطالعه و تفکر بدست میاد، با فداکاری و ایثار، با بی تفاوت نبودن، با احساس مسئولیت کردن، با مطالبه گر بودن و جسور بودن بدست میاد


همه ما دیرترین زمانی که با شعر نو، آن هم نیما آشنا شدیم، به وقت مدرسه بود، آن هم با این شعر:

ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم

شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.

درست زمانی که شعر نو با روح و جانمان پیوند خورده بود، پای سهراب به میان آمد؛

در فرودست انگار، کفتری می‌خورد آب

یا که در بیشه دور، سیره‌یی پر می‌شوید.

یا در آبادی، کوزه‌یی پر می‌گردد.

آب را گل نکنیم:

شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.

دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.

زن زیبایی آمد لب رود،

آب را گل نکنیم:

روی زیبا دو برابر شده است.

چه گوارا این آب!

چه زلال این رود!

مردم بالادست، چه صفایی دارند!

چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!

من ندیدم دهشان،

بی‌گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.

ماهتاب آن‌جا، می‌کند روشن پهنای کلام.

بی‌گمان در ده بالادست، چینه‌ها کوتاه است.

مردمش می‌دانند، که شقایق چه گلی است.

بی‌گمان آن‌جا آبی، آبی است.

غنچه‌یی می‌شکفد، اهل ده باخبرند.

چه دهی باید باشد!

کوچه باغش پر موسیقی باد!

مردمان سر رود، آب را می‌فهمند.

گل نکردندش، ما نیز

آب را گل نکنیم

با این اشعار قد کشیدیم و بزرگ شدیم، به وقت تنهایی و عاشقی فروغ زمزمه کردیم؛

در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر

بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار

وای از آن دمی که بی خبر ز من
برکشی تو رخت خویش از این دیار

سایه ی تو ام به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش به جای تو

شادی و غم منی بحیرتم
خواهم از تو، در تو آورم پناه

موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم، دریغ و درد
رشته ی وفا مگر گسستنی است؟

بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه، مگر به خواب ها ببینمت

غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو

ره مبند، بلکه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو"

شاملو خواندیم و درد کشیدیم از درد زمان، و چهره خاکستری آدم ها را در کالبد کلمات درک کردیم، گویی شاملو نگاهت را نشانه می گرفت، نگاه درونت را که چه وقت آن است که از عشق و عاشقی بگوییم، حال آنکه دنیا را درد فرا گرفته

شب
سراسر
زنجیرِ زنجره بود
تا سحر،

سحرگه

به‌ناگاه با قُشَعْریره‌ی درد
در لطمه‌ی جانِ ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگانِ حیرانِ برگش را
پلکِ آشفته‌ی مرگش را،
و نعره‌ی اُزگَلِ ارّه‌ زنجیری
سُرخ
بر سبزیِ‌ نگرانِ دره
فروریخت.

 تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آریم

دلشکسته
به‌ترکِ کوه گفتیم

اینچنین به دنیای واژه ها وارد شدیم، با کلمات نفس کشیدیم، به شعر خو کردیم، در تنهایی خویش کاغذ سیاه کردیم، حال و هوای شاعری برمان داشت! نوشتیم و پاره کردیم، نوشتیم و خط کشیدیم، نوشتیم و دل دادیم، نوشتیم و جان دادیم، به وقت جوانی پیر شدیم، درد کشیدیم و به یکباره مردیم، آری دنیای زنده ها را بدرود گفتیم، و همچون مردگان متحرک فقط نفس می کشیم، گویی چنان زنده ایم.

پ ن: پوزش از همه دوستان برای این تغییر قالب ها، امیدوارم تا تعویض قالب بعدی زمان زیادی طول بکشه، حداقل یک سال!


واژه های سکوت پیشه
نیستند زمانی که باید باشند
و تو نقشی صامت می زنی
بر اکران سپید زندگی
یک زندگی پر از مونولوگ های خاکستری
که آرام سیاه میکند نقش رنگین کمان را
بسان ابری پر از بغض آسمان
که نور می رباید از بهار
بهار
ای موسم رنگ و رونق عشق
خبرت هست که سالهاست
در دی مانده ایم
خبرت هست که یک عمر
اردی بهشت را ندیده ایم
روزگار این حوالی
می شکند قامت نحیف نهال را
که به امید سخاوت خورشید
دل می کند از خاک
دل می سپارد به آسمان
و به حرمت واژه ها
جوانه می زند
شاید بشکند
طلسم این سکوت هزار ساله
و شاید شکوفه دهد
در این بستان به خواب رفته
.
پ ن: این مدت به قدری سرم شلوغ بود که فرصت حضور در بیان برام فراهم نمیشد و دلتنگ اینجا و شما دوستان منتظر فرصتی بودم تا همه چراغ های روشن رو بخونم و حرف بزنم درباره حرف هاتون این پست هم بین مشغله ها به اصطلاح قاچاقی میذارم و امیدوارم دوستان بزرگوارم منو ببخشند. در اولین فرصت با اشتیاق همه را میخوانم.

امروز تیم ملی فوتبال ایران و کامبوج به مصاف هم می روند، خب، خیلی مسابقه و رقابت مهمی به نظر نمی رسد، شاید حتی اسم این کشور واقع در جنوب شرقی آسیا هم به گوشتان نخورده باشد، ولی باید عرض کنم چنین کشوری وجود خارجی دارد، و تیم ملی فوتبالش امروز به مصاف تیم ملی ما می رود، در ورزشگاه آزادی و از سری مسابقات مقدماتی انتخابی جام جهانی 2022، که در کنار بحرین و هنگ کنگ در یک گروه قرار گرفته اند. تا اینجای کار یک سری اطلاعات جغرافیایی و فوتبالی از نظر مبارکتان گذشت، و پیش خوتان گفتید، خب که چی؟ این اطلاعات به چه درد ما میخورد؟ در جواب باید عرض کنم که بله، حق با شماست، این اطلاعات به درد ما نمیخورد. اما مسابقه امروز، نقطه عطفی در تاریخ چهل ساله ایران و انقلاب اسلامی خواهد بود! باز پیش خوتان با تعجب حتما خواهید گفت، مسابقه ای به این بی اهمیتی چطور نقطه عطف تاریخ چهل ساله ما خواهد شد؟!! و باز در جواب باید عرض کنم که بله، میشود که اینطور شود! امروز بانوان سرزمین ما برای اولین بار بطور رسمی وارد ورزشگاه خواهند شد، و بازی تیم ملی کشورشان را از نزدیک خواهند دید، و این به اهمیت چنین روزی و چنین مسابقه ای می افزاید. فارغ از اقدامات تفکیک جنسیتی مسئولین در برگزاری مسابقه امروز که قفسی به ابعاد چند هزار زن تعبیه کرده اند و حتی پارکینگ های ورزشگاه را نیز جدا کرده اند، اما امروز ن و دختران ایران به استادیوم آزادی می روند. اما نکات زیادی در این واقعه تاریخی وجود دارد که با کمی دقت به آن پی می بریم؛

1- سالهاست ن و دختران ایران در قالب اعتراضات مدنی، تشکل ها و جنبش های مختلف اجتماعی، درخواست آزادی هایی در انتخاب نوع پوشش و حجاب و حضور در اماکن ورزشی دارند. این مطالبات تنها بخشی از انبوه مطالباتی است که به زعم آنها، در این چهل سال از آنها سلب شده، و حال در آستانه تحقق یکی از این اهداف، یعنی حضور در ورزشگاه قرار دارند. این اتفاق نوید آن را می دهد که اگر مطالبه گر باشیم و در مسیر احقاق حقوق خود اگر پایدار بمانیم، حکومت در نهایت مجبور به عقب نشینی و به رسمیت شناختن آن حق خواهد شد. و ن ایران ثابت کردند، در این راه، از مردان پیشی گرفته اند. این اعتراضات اما فرجام های تلخی نیز به همراه داشته است، و حادثه تلخ دختر آبی یکی از آنهاست، حادثه ای که بازتاب گسترده جهانی داشت، و مسئولین فیفا را مجاب کرد مسئله حضور ن در ورزشگاه را جدی تر پیش گرفته و برای همیشه حل کنند.

2- سالهاست ما (مرد و زن) در کنار هم به دانشگاه می رویم، در یک محیط کار مشغول به کار هستیم، به سینما و تئاتر و کنسرت می رویم، در کنار هم و دوشادوش هم به آبادانی کشور کمک می کنیم، و در همه این شرایط امکان انحراف و به خطر افتادن دنیا و آخرتمان وجود داشته است، در این شرایطی که ذکر شد، چاره چه بود؟ از هم تفکیک شدیم؟ مگر می شود یک جامعه را به دو بخش نه و مردانه تبدیل کرد؟ مگر می شود یک دیوار وسط شهر کشید؟ خیر، نمی شود، ما یاد گرفتیم به قوانین و مقررات احترام بگذاریم، یاد گرفتیم با جنس مخالف چگونه برخورد کنیم، یاد گرفتیم و در حال یاد گرفتن هستیم. پس چاره در آموزش و فرهنگ سازی است، چاره در تعلیم و تربیت است، که صدها نهاد و سازمان آموزشی متولی این امر هستند.

3- حضور ن در ورزشگاه به دلایل نامعلومی از طرف برخی مردان و حتی ن با مخالفت جدی روبرو شد، بطوری که تعدادی از بانوان دیروز در مقابل فدراسیون دست به اعتراض زدند تا مانع از حضور هم جنس های خود در ورزشگاه شوند! اما چرا؟ چرا انسان به محدودیت ها خو کرده و دیگران را نیز توصیه به تحمل آن می کند؟ مگر ورزشگاه با سالن سینما و تئاتر و اماکن دیگر در سطح شهر چه تفاوتی دارد؟ شاید این اتفاق زنگ خطریست در باب مطالبه گری مردم؟

.

پ ن: از اونجایی که خودم به شخصه با حضور ن در ورزشگاه و احقاق بسیاری از حقوق اجتماعی آنها موافقم، این متن کاملا یکسویه نوشته شده و میتونه محل نقد و بررسی شما دوستان باشه، که چرا با حضور ن در ورزشگاه ممکنه مخالف باشید.


سلام

به سیاق گذشته و چالش های بلاگستانی، این بار

سیدجواد علوی دست به قلم شد و چالشی به راه انداخت با عنوان "نامه ای به گذشته"، و بنده رو مفتخر و به این چالش دعوت کرد. ماهیت این چالش رو با خوندن سطور زیر متوجه خواهید شد.

نامه حمید سی و یک ساله به حمید پانزده ساله؛

ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش (رویم!)

سلام پسر

میدونم با دیدن این نامه قطعاً یاتاقان زدی و احتمالاً آب و روغن قاطی کردی! و سلول های خاکستری مغزت دچار یأس فلسفی شدن!! اما لازمه که این حرف ها رو از خودت در شانزده سال آینده بشنوی و آویزه گوشت کنی، تو همون پسری هستی که تا سوم راهنمایی معدلت بالای 19 بوده، تو رو چه به رفاقت و مجاورت با بچه های شر و دعوایی مدرسه؟ تو رو چه به آخر کلاس و پیچوندن مدرسه؟! میدونم سال دیگه سرت به سنگ میخوره و دوباره به خویشتن خویش برمیگردی و دوباره سربراه میشی، اما این اول دبیرستان هم بشین مثل بچه آدم درس بخون و دنبال بازیگوشی نرو! سال دیگه که خواستی انتخاب رشته کنی، برو همون رشته ای که بهش علاقه قلبی داری، به فکر این نباش که اطرافیان رو خوشحال کنی با رفتن به رشته تجربی، چون بهت قول میدم از این کارت پشیمون میشی. سال دیگه که کامپیوتر خریدی، برو کلاس برنامه نویسی و تا آخر عمرت برنامه نویسی رو ادامه بده، بهتره اکسل هم حرفه ای یاد بگیری، چون بعدا خیلی به کارت میاد. این سالهای پیش رو وقت کافی و ذهن آزاد داری و میتونی صدها جلد کتاب بخونی، فیلم های خوب ببینی و درست نوشتن رو یاد بگیری، پس این سالهای طلایی رو از دست نده. قدر پدر رو بیشتر بدون، بیشتر بهش توجه کن، مراقب سلامتیش باش، و خاطرات خوبی براش بساز.

کم رویی و عدم اعتماد به نفست رو ترمیم کن و سعی کن آدم اجتماعی تری باشی، هرچند که در آینده بهش میرسی، ولی سعی کن همون سالها قال قضیه رو بکنی و بعدها افسوس فرصت های از دست رفته رو نخوری.

چند سال دیگه سه تار میخری و موسیقی رو دوباره ادامه میدی، بهت توصیه میکنم از اولش پیش یه استاد خوب موسیقی رو یاد بگیری و فکر اینکه خودت با آزمون و خطا ساز زدن رو یاد میگیری از سرت بیرون کنی، درسته بد نمیزنی، ولی خوب هم نمیزنی، پس حرف گوش کن.

تواضع و فروتنی و احترام به دیگران و خوشرویی و لبخند همیشه روی صورتت جاری باشه تا آدما ازت خاطرات خوبی داشته باشن، کمتر اخم کن و با آدما بیشتر ارتباط برقرار کن.

مراقب خودت باش پسر، خیلی مراقب روح و جسمت باش.

پ ن:

دعوت میکنم از دوستان و بزرگواران؛

زمزمه های تنهایی

دارالمجانین

بلاگی از آن خود

دختری از نسل حوا

روزنوشت های یک کوالا

لبخند ماه

پ ن:

چند تا دیگه از دوستان هم بودن که پیش از من به این چالش دعوت شدن یا شرکت کردن البته ممکنه این دوستان هم از جانب دیگر دوستان دعوت شده باشن، با این حال هیچ اجباری برای شرکت در این چالش نیست :)


ما قبیله بزرگی بودیم . مومن به هم . تنگ هم می نشستیم شبهای سرد ، دور آتش . یکی مان که ته صدایی داشت می خواند ، بقیه گریه می کردند ، یا می خندیدند ، یا می رقصیدند . بستگی داشت به حال و روز آن که می خواند . دردهای هم را بلد بودیم ، با هم زندگی می کردیم ، با هم می مردیم . مومن بودیم به خدایی سنگی ، که ته غار نشسته بود و همیشه چشمهایش نمناک بود و حرف نمیزد . بعد ، آن روز که سرد بود تو آمدی پیِ پناه ، چشمهایت آمدند . کمی کنار آتش ما نشستی ، و بعد رفتی . من مومن شدم به تو ، پشت کردم به خدای قبیله . بقیه گفتند کافرم . گفتند منم دلیل قهر خداوند ، که باران نمی بارد و خشک دشتی شده زمین . که برکت از سفره قبیله رفته . مرا راندند ، تو نمیدانی ، می دانم . مرا راندند و من در سردترین زمستان خدا گم شدم در جنگلی که درخت نداشت ، خارستان بود . هی راه رفتم و زخم خوردم و خون دلم چکید روی خارها و گل داد و گلها دهانشان تیغ داشت و به هر بوسه کمی از مرا دریدند . هی تکه تکه کم شدم تمام جنگل را . هی راه رفتم ، به خورشید و ماه نگاه کردم و لبخند زدم که یادم آمد ماه و خورشید تویی . جنگل که تمام شد رسیدم به غار تو . آمدم کنار در ایستادم به تماشای تن تو ، که بودی و می رقصیدی برای مردی که دوستش داشتی و مرد من نبودم و زن تو بودی . نگاهت کردم و لبخند زدم و گریه کردم و ایمان تیغ تیزی بود که می چرخید تمام جانم را ، می درید و می خندید . هی درد دوید در رگهای تنم و به کسی نگفتم و تمام جنگل را برگشتم تا قبیله خودم . بی حرف ، رفتم وسط آتش بزرگ ، رقصیدم . رقصیدم و تمام تنم تمام شد و خاکستر شدم . خاکسترم را باد آورد انداخت کنار غار تو ، که رسم باد همین است که هر شکاری را ببرد تحویل شکارچی بدهد و آدمها نمی دانند . خاکسترم بی که تو بدانی هر روز کف پای تو را بوسید وقتی می رقصیدی . بعد یک شب که از دور نگاهت می کردم و نمی دانستی ، گفتند تمامم و باید باد مرا ببرد . گفتند شرط ایمان دوری و دوستی است . من گریه کردم ، خاکستر نمناکی شدم که اختیارش دست همه بود غیر از خودش . تو آمدی روی تنم رقص مرگ کردی ، پیش چشمم آمیختی با مردی که من نبودم ، من همانجا بودم و نگاهتان می کردم . مرد شراب تنت را نوشید و مست شد . من تمام شدم . تن دادم به نبودن . باد ، مرا آورد انداخت وسط دریای مذاب . پراکنده شدم. هر تکه از تن خاکستر شده ام را باد برد به یک گوشه دنیا، حالا همه جای جهان خاکسترهایی هستند که مومن اند به درد، و شبها ورد نام تو را آنقدر می خوانند، که همه دیوانه ها مست شوند و برقصند. من این قصه را نگفتم که خبردار شوی، نه. تو زبان خاکسترها را نمی دانی، بس که همیشه خورشید بوده ای. اصلاً نگفتم که بدانی که تو خط مرا نمی خوانی. گفتم که باد برساند به گوش آنکه کنار توست، که بداند بهشت ابدی نیست و قدر هر ثانیه دیدن تو را بداند.

بشنویم.

ادامه مطلب


اگر کلمه کافی بود، حالا داشتیم کنار هم فیلم می دیدیم و تو از دست من حرص میخوردی که چرا نمیگذارم وسط فیلم حرف بزنی. لم داده بودیم و دست من دور تنت بود و ولو شده بودیم روی زمین، غرق شده بودیم در تماشای آدمهای توی فیلم. یا چه می دانم، شاید هم آدمهای توی فیلم ایستاده بودند به تماشای ما، آن قدر که آدم کنار تو دیدنی می شود. کلمه اما کافی نیست عزیزدلم. کلمه اندک است. کلمه به همین درد می خورد که من رویا ببافم و تو بخوانی و لبخند بزنی. یا نخوانی و ندانی و دورها کنار مرد دیگری خوابیده باشی و مردت هیچ نداند کنار روخانه شراب و عسل خوابیده. من بایستم کنار پنجره به تماشای شب، و رفتگر پیر جارو را کنار دیوار بگذارد، بنشیند و تکیه بدهد و سیگار بکشد و به زنش فکر کند که ترکش کرده. من به تک درخت خشک سر کوچه نگاه کنم که دو سال است همیشه پاییز است. بی هیچ گنجشکی و بی هیچ جوانه ای. هیچکس هیچ جا منتظر ما نباشد، نه منتظر من، نه منتظر درخت، نه منتظر رفتگر. برادران تنی فراموش شده. کلمه کافی نیست عزیزدلم، و من پیشکشی نداشتم جز واژه ها که بس نبود. تمام عمر چشمهایم را بستم؛ مشتم را باز کردم، و گذاشتم پروانه های کوچکم از مشتم بپرند و بروند روی انگشتان نوازشگر دیگری بنشینند. بعد، عشق غارت شد و من چشم گشودم به تاریکی، و صبر کردم تا سکوت مرا ببلعد. با این همه، ای خوب دوردست، ای محال عزیز، بی کلمات، تحمل دنیا سخت تر بود. نبود؟ سلام گرم تو را که برای همه کلمه ای ناچیز است، من مثل آویز انداخته ام به گردن دنیا. میان تمام تاریکی ها، سلام تو روشنایی است، که کلمه تو ناچیز نیست، که کلمه تو خورشید است، که کلمه تو بهارنارنج است، که کلمه تو باران پاییز است، که کلمه تو مادر است برای من که بی مادرترین پسر دنیا شده ام. من درخت دلداده ای بودم. سکوت را به جانم قلمه زدم، میوه ندادم، خشکیدم. از تو به کلمه ای قناعت کردم، و از دنیا به تو. کلمه بس نبود، من بس نبودم، و هیچکس نمی داند رفتگر چقدر خسته است، و درخت چقدر خسته است، و من چقدر خسته ام.

بشنویم.

ادامه مطلب


سر ظهر بود که مرد را در میدان شهر آتش زدند، گفتند کافر است. صبح اول وقت مرد رفته بود ایستاده بود روی تپه کنار شهر و فریاد زده بود که ایها الناس، خورشید در آسمان نیست، در خانه من است، برای من می رقصد، می خندد، حرف میزند، نان می پزد، مرا می بوسد و از جای بوسه اش هزار پرنده آزاد می شوند در پوست تن من و بی وقفه می خوانند. گفته بود ماه در آسمان نیست، در خانه من است. انگشتهایم روی مهره های کمرش نی لبک می زنند و وقتی او را به خودم می فشارم جانم رها می شود و هفت اقلیم را می گردد و بر می گردد. گفته بود خدا در خانه من است، در پیراهن کوتاه سپیدی می خرامد با تنی به رنگ گندم و دو چشم تیره خندان. گفته بود خدا زنی زیباست که مرا می کشد به اخمی و زنده می کند به بوسه ای مرد را در میدان شهر آتش زدند، گفتند کافر شده. زن ایستاد گوشه میدان و گریه کرد. خاکستر مرد پر کشید و آمد نشست روی اشک زن، اشک زن مروارید شد و چکید روی زمین. زمین جان گرفت ، باهار شد، پرنده ها آمدند روی شاخه های تن زن نشستند و آواز خواندند، مردم اهلی شدند، و روزگار متبرک شد به عطر عشق. زن رفت ایستاد روی تپه کنار شهر، اذان گفت. حی علی الجنون. باد پیچید در موهایش، صدای او را برد به همه دنیا. و لذت دردناک ابتلا منتشر شد.

بشنویم.



ادامه مطلب


نخست ، هیچ نبود . بیابان بود ، و باران بود ، و سنگ . باران ، هزاران سال بی وقفه بارید ، بیابان دشت شد ، باران رودی شد ، در طلب دریا . بی که بداند گرداگرد بیابان می چرخد بیهوده ، چرخید و ثانیه ای از سماع خود باز نماند ، بی خبر از گم کردن قبله. سنگ تنها بود ، و شبها می گریست ، به آواز بلند ، اندوه تنهاییش را . رود ، رود سرمست تن سنگ را شستشو می داد به معبد آبی اندوه گین بیابان . سنگ ، در آغوش رود خروشید و خراشید و فروکاست . قرن ها می گذشتند وسنگ می کاهید و می بالید ، میان پرنیان نوازش رود و سبزینه های جاری دشت . آن گاه ، ابرها پرکشیدند ، و حضرت آفتاب برآمد بر فراز دشت . سنگ جان گرفت ، به هیات آدمی درآمد ، تن خود را سپرد به اشعه مقدس حضرت مهر . رود ، گردش چرخید و آواز خواند و گریست از زیبایی آدم . آدم ، کنار رود ایستاد و خود را در آیینه چشمانش دید ، و دید که گیاهان جفتند ، و دید که کبوتران جفتند ، و دید که ستارگان جفتند ، ودید که گوشواره های ابر گوشه های آسمان جفتند ، ودید که تنها اوست که هنوز تنها مانده میان آوازهای جمعی خلقت . پرسیدند دردت ؟ گفت حوا ، گفتند تن تو از سنگ است می آزاریش ، گفت چاره ، گفتند ذبح غرور و عرض نیاز . نشست کنار رود ، به زمزمه نام حوا . تلخ و طولانی گریست . جانش از سنگ بودن زدوده شد ، همه از غرور و صلابت هرچه داشت سپرد به دست نوازشگر رود تا ببرد به دوردست . بعد ، کنار رودخانه نشست ، سر بر زانو ، به انتظار زوال . تنهای خالق از بالا نگاهش می کرد ، و جانش می سوخت از تماشای تنهایی مخلوق . دمی پیش از پایان بود ، و اوج نحیفی آدم . رود و دشت و ماه و خورشید و باد با چشمهای سرخ نگران ، مهیای انهدام آدم ، آدمِ تنهای بی غرور بی پناه . باران بارید ، به ناگاه . باران بارید ، برای قرون طولانی . و بعد ، دوباره خورشید آمد ، و همه دیدند دو دست کوچک امن خلق شده اند ، برای نوازش آدم . دنیا آسود ، چشمانش را بست ، و لبخند زد . خداوند ، تن داده به تنهاترین تنها بودن ، عشق را می آفرید برای آدم ، لابلای گریه و باران . عشق را می آفرید در هیات حوا ، و خوب می دانست به آدم بعد از این سخت تر خواهد گذشت ، که هرجا عشق هست حوا هست ، و هرجا حوا هست فراق هست ، و دوری هست ، و حوا شوکران عسل پوش است ، که بنوشی و تمام شوی .

بشنویم.



ادامه مطلب


سی و یک شهریور 59، نقطه عطف تاریخ انقلاب اسلامی محسوب میشه، روزی که مسیر انقلاب، مسیر کشور، و خیلی مسیرهای دیگه تغییر کرد. فرهنگ جدیدی وارد ادبیات انقلاب شد، که بعدها اسمش رو فرهنگ دفاع مقدس گذاشتن، بدعت هایی شکل گرفت و اتفاقاتی افتاد که همه چیز دستخوش تغییر شد. شاید اگر جنگ نمیشد، کشور مسیر بهتر و حاکمیت دموکراتیک تری داشتیم.

از سی و یک شهریور 59 قطعاً خاطره ای ندارم، چون هشت سال بعد و آبان 67 به دنیا اومدم، مادرم میگفت وقتی به دنیا اومدی آخرهای جنگ بود و هنوز هواپیماهای عراقی تهران رو بمباران میکردن، بقول خودش وسط بمباران به دنیا اومدم! سالهای 70 به بعد که میرفتیم خونه مادربزرگم، هنوز چسب های ی روی شیشه هاشون رو نکنده بودن، حال و هوای شهر تا چند سال بعد از جنگ هم هنوز بوی جنگ میداد، سال 74 که به مدرسه رفتم، تیپ و قیافه های بزرگترها و شعارها و سرودهایی که اجرا میشد، حال و هوای دفاع مقدس داشت. مردها همه ریشو و خانم ها همه با مقنعه چونه دار و چادر! نزدیک خونه ما یه شهرک مسی مخصوص کارکنان سپاه بود که هر سال هفته دفاع مقدس یه نمایشگاه برپا میکردن که وقتی از مدرسه برمیگشتیم، از وسط نمایشگاه میومدیم و عکس شهدا و حال و هوای جنگ رو تماشا میکردیم. یه سری خاطرات مبهم در خصوص آزاده ها دارم، چون تو کوچه ما هم یه آزاده اومده بود و کوچه رو چراغونی و آب و جارو کرده بودن. انقدر تعداد داوطلب برای اعزام به جبهه زیاد بود که نوبت به پدر من نرسید برای اعزام به جنگ، اما داییم دو سال آخر جنگ جبهه بود و برامون از روزهای سخت جنگ میگفت. جنگ برای ما که نسل اول بعد از جنگ بودیم هنوز تموم نشده بود، بقول میرزا، بازی بچگی هامون جنگ بازی بود و با چوب تفنگ میساختیم و تو جبهه خیالی خودمون با هم میجنگیدیم! فرهنگ جنگ هنوز تو خونه ها، کوچه ها و خیابون ها جاری بود.

ما دهه شصتی ها بچه های نسل کوپن و صف روغن و قند و شکر بودیم، کپسول گاز قل میدادیم تا دم خونه، تانکرهای شرکت نفت میومدن کوچه و به پشت بوم ها شلنگ مینداختن و بشکه نفت پر میکردیم، ما نسل صفویان بودیم، صف نون، صف شیر، صف . . تو مدرسه ها همه بچه ها با نمره 4 کچل میکردیم و فضا، فضای پادگان بود! شلوار جین که جزو تابوها بود، آستین کوتاه هم جزو گناهان کبیره! بزرگترها و دهه پنجاهی ها یادشونه، آستین کوتاه میپوشیدی، دستاتو رنگ میکردن! دخترها حق نداشتن جوراب سفید بپوشن! یه کم قدیم ترش حمل ساز و آلات موسیقی جرم بود! داشتن دستگاه ویدئو ممنوع بود! دیگه کم مونده بود نفس کشیدن هم ممنوع بشه!! این فضایی که براتون ترسیم کردم، نه خیال بود، نه قصه، فضای واقعی دهه شصت و نیمه اول دهه هفتاد بود!

از همه این حرف ها که بگذریم، نسلی که تا پای جونشون با غیرت از خاک میهن دفاع کردن، قابل تقدیر و ستایش هستن، نسلی که بدون ترس و دلاورانه جلوی دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کردن، و یک وجب از خاک وطن رو به کسی ندادن. به نقل از فرماندهان دوران سربازی، صدام طبق تحلیل هایی که از وضعیت نابسامان اول انقلاب داشت و ارتشی که انسجام خودش رو از دست داده بود، به پشتوانه غرب و تجهیزات جنگی پیشرفته فکر میکرد یک هفته ای تهران رو فتح کنه! و اولین ضرب شست رو هم از نیروی هوایی خورد، که طی

عملیات کمان 99 همه تحلیل ها زیر سوال رفت. با دست خالی حصر آبادان رو شکستیم، خرمشهر رو پس گرفتیم، و همه اینها رو مدیون رزمنده ها، شهدا و جانبازان هستیم. مردانی که ترجمان مردانگی بودن.

Related image

پ ن: بهانه نوشتن این حرف ها، پست هایی بود که

شباهنگ خانم (عادت نکردیم دردانه اش خطاب کنیم) و

میرزا مهدی نوشتن. 


این روزها که همه چیز گرون شده و خرجمون به دخلمون نمیاد، کتاب دیگه به کل از سبد خانوار حذف شده و جاشو به یه کم نون و پنیر بیشتر داده! اما در کنار جسممون که به غذا احتیاج داره، روح ما هم تغذیه میخواد، که با کتاب خوندن و مطالعه میتونیم رحمون رو اغنا کنیم و آدم های بهتری برای جامعه باشیم، و خب جامعه با آدم های بهتر، همون مدینه فاضله یا آرمانشهریه که همگان به دنبالشیم.

این قصه ها رو سر هم کردم که بگم نشر علمی و فرهنگی به سبب دولتی بودن قیمت کتاب هاش افزایش نداشته در این سالها، و اگر هم بالا رفته، خیلی ناچیز روی کتاب ها آورده. کتاب های خوب با نویسندگان و مترجمان خوبی هم چاپ میکنه و تو این آشفته بازار گرونی ها میشه نیم نگاهی هم به این انتشارات انداخت و کتاب خرید. لینک فروشگاه اینترنتی شهر کتاب آنلاین رو براتون قرار میدم، اگر تمایل داشتید از اینجا و یا هر کتابفروشی در سطح شهر میتونید با قیمت مناسب کتاب بخرید.

فروشگاه اینترنتی شهر کتاب آنلاین


پست قبل دلنوشته ای بود که سالها پیش نوشته بودم و در وبلاگ شام آخر منتشر شده بود، بین همه شعرها و دلنوشته هایی که اغلب تو اون فضای مجازی بدون داشتن حق کپی رایت منتشر و خوانده می شد. پیدا شدن دوباره دلنوشته ی پله باعث شد تا دوباره به موضوع حق کپی رایت توجه کنم، و بیش از پیش باور کنم که در این سرای بی کسی، کسی حق کپی رایت رعایت نمی کند!

جناب شاعر، گروس عبدالملکیان رو حتما می شناسید، با اشعار و نوشته های زیبایی که به سبب معروفیت و حضور ایشان در نشر چشمه آثار تالیفی و ترجمه بسیاری در کارنامه خود دارند که بر همگان روشن و مبرهن است و تعریف و تمجید حقیر در وصف این جوانمرد شاعر جز به گزافه گویی نمی انجامد. پس با نگاهی به این شعر متوجه هدف این پست خواهیم شد؛

این سمت یا آن سو
فرقی نمی کند!
انسان
به سایه درخت عادت می کند
به آتش نه.
اما
آن قدرها هم که گمان می کنی بد نیست
بد نیست گاهی هم جیب هایت پاره باشد
پله های آسمان خراش ها را فراموش کنی
بنشینی کنار خیابان و
از پله های خودت پایین بروی
پله
پله
پله
آن قدر که می بینی
کسانی نشسته اند
بعضی ها گریه می کنند
بعضی ها آواز می خوانند و .
ناگهان کسی را می بینی
که می شناسی اش
اما .
شاید هم نمی شناسی اش
اما .

این لبخند آمده بر لبانت را
تنها دو سطر دیگر برندار:

در بهشت گاهی
در جهنم همیشه
به خدا می رسی

پ ن: سطر هجدهم شعر جناب گروس و سطر پانزدهم دلنوشته بنده، "و ." بعدها و پس از شام آخر در اصلاحیه ای حذف شده بود که ایشان به نسخه قبلی دسترسی داشتند و همانطور منتشر کردن!

پ ن: باشد که جملگی رستگار شویم!!


همه داستان از آنجایی شروع شد که جادوی تبسم نگاه آسمانیت دل زمینی مرا لرزاند، نگاهم به لب هایت دوخته شده بود که شاید حرفی بزنی، و مرا از این برزخ گفتن و نگفتن رها کنی، اما تو نیز سکوت را انتخاب کردی، سکوتی که جای مرهم، زخمی بود بر تن رنجور و قلب تیپا خورده ام. نمی دانم در کدامین غروب دلگیر پاییز، در اندیشه چشمانت فنجای چای ام سرد شد، نمی دانم در کدامین سحرگاه سرد زمستان دلسرد از دنیا و آدم هایش دیگر دلگرم نشدم به وعده بهار و اردی بهشت. یادت نمی آید گوشه چادرت به خارهای روی قلبم گرفت و تکه ای از تو درون من جا ماند. نمی دانی با فرود پلک هایت آیه ای نازل شد بر زمین، و من مومن به سوره نگاه تو، ایمان آوردم به خداوند درون چشمانت، که چون خورشید می درخشید و گرم می کرد این سرزمین افسون گرفته را، و من به محراب قدم هایت سجاده پهن کردم، دو رکعت نماز به نیت قربت تو، که به وسعت سالها و قرن ها از من دوری. چه آمد بر این دشت ویران سالهای انتظار، که ترتیب زندگی را در قامت آن نهال نورس اقاقیا گم کرد، و پشت پا زد بر قدمت و اصالت سپیدارهای سر به فلک کشیده تو را در آخرین طوفان سهمگین آبادی گم کردم، وقتی که چلچله ها دیگر در حیاط ما لانه نساختند، تو را درست وقتی که باید باشی گم کردم، وقت طلوع مهر و ماه، که از وقتی که تو نیستی، غربت گرفته این دیار را، و مردمان بالادست ترک آبادی کرده اند. به سکوت این کوچه های متروک دل بسپاری، صدای ناموزون ضربان قلبی را می شنوی که از هجرت تو از اینجا سالهاست ناکوک میزند، و صدای سه تار شکسته ای می دهد که به زحمت شور می زند، همچون دلشوره سالهای رفتن، سالهای نبودن.

پ ن: آشفتگی های ذهن خسته و به خواب رفته من

عنوان: تفأل به حضرت حافظ


آبان برای من قطعا ماه خاص و پاییز هم فصلی متمایز نسبت به سایر فصل هاست، چرا که متولد قلب پاییز، یعنی پانزدهم آبان هستم، به وقت سی و یک سال پیش، و من در سرازیری عمر و حرکت به سوی میانسالی فصل جدید زندگی را ورق میزنم. انسان در پایان هر دهه به درک عمیق تر و پخته تری از زندگی می رسد که به نظر من دهه سوم زندگی حساس ترین و تعیین کننده ترین برهه زندگی آدمی محسوب می شود، چرا که نه خامی و بی تجربگی جوانی در سر دارد، نه خستگی و خمودی میانسالی، و با کوله باری از آگاهی و تجربه می تواند تصمیماتی بگیرد و یا اقدامی کند که سرنوشت خود و نسل پس از خود را تغییر دهد، پس در این دهه حساس، بیشتر از هر زمانی باید مراقب افکار و کردار خود بود. امیدوارم سالهای پیش رو برای همه ما پر از تصمیمات و اقدامات درست، و آبستن خبرهای خوب و خوشحال کننده باشد، و از این روزگاران خاکستری به سلامت عبور کنیم.

لطفاً از زودپز استفاده نکنید!

آبان نود و هشت برای من با اتفاقات عجیبی همراه شد، و اولین اتفاق مواجهه و پیکار من با ابزار خطرناکی بنام زودپز بود! آری همان قابلمه در داری که در عصر سرعت و تکنولوژی غذاهای خوشمزه را در کسری از ساعت به ما تحویل می دهد، و من در عین بی تجربگی و ناآگاهی از خطرات بالقوه این وسیله، به هنگام باز کردن درب آن با انفجاری جانسوز و جانکاه، در این نبرد نابرابر ضربه مهلک و دندان شکنی از جانبش دریافت کردم، که از یازده روز پیش در حال طی دوران نقاهت هستم. توصیه اکید من به شما هموطنان غیور و گرانقدر این است که از استفاده از این ابزار خطرناک اجتناب کرده و با صبر و شکیبایی غذای زبان بسته را بگذارید درون قابلمه و چند ساعت بعد پخته اش را تحویل بگیرید. البته این را هم اضافه کنم که این حادثه می توانست صدمات جبران ناپذیرتری داشته باشد که به لطف خداوند متعال و دعای خیر پدر و مادر به خیر گذشت.

کارگاه آموزشی نکات چند همسری!!

یکی دیگر از شوکه کننده ترین خبرهایی که در این آبان جونم مرگ شده به گوشمان رسید، برگزاری کارگاهی با این عنوان بود، با تصویری از یک آقای بسیجی با چفیه به گردن و ن محجبه ای که گرد این مرد غیور خوشحال و خندان به همراه چند فرزند قد و نیم قد قرار گرفته بودند! خب همین تصویر کافیست تا این پیام را منتقل کند که جماعت مومن و معتقد به اصول دینی، چه زن و چه مرد از این طرح استقبال میکنند و مروج چندهمسری هستند! فارغ از اینکه چنین امری در دین اسلام حلال بوده و با اجازه همسر اول می توان تا سه زن دیگر را به نکاح درآورد، اما آیا چنین امر رایجی که پیش از اسلام و در صدر اسلام انجام میشده، میتوان نسخه مشابهی پیچید؟ اصلاً بگوییم مرد را ثروت و مکنتی فراوان است و از پس مخارج چهار زن که هیچ، چهل زن بر می آید! اما آیا رواست که از برای خوشی احوال خویش ثروت در این راه خرج کرد؟ الان یه عده ممکنه بگن جماعت ثروتمند در قالب غیرشرعی دارن خوش میگذرونن، ولی بنده و خیل عظیمی از جامعه با این روش زندگی هم از اساس مخالفیم، هرچند که لا تجسس! آقا اصن برید ده تا زن بگیرید، به ما چه مربوط! ولی از نهادهای فرهنگی توقع نداشتیم چنین کارگاهی برپا کنند! آن هم در شرایط کنونی کشور که اولویت های بالاتری وجود دارد، در باب اقتصاد و فرهنگ و . . در این خصوص مقام معظم رهبری هم پاسخ درخور و مناسبی دادند که حجت بر همه حرف ها تمام کردند.

سعدی جان برو جلوی خونه حافظ بوق بزن!!!

خبر شوکه کننده دیگری که در این آبان (چی بگم) شنیدیم و خواندیم، حذف اشعار شاعران و ادیبان مملکت از کتاب های ادبیات بود، که قرار است از سال دیگر اجرا شود! اما چرا رضا امیرخانی و فاضل نظری و مرتضی امیری اسفندقه باید جای شاعرانی چون عطار نیشابوری، نیما یوشیج، رهی معیری، مهدی اخوان ثالث و هوشنگ ابتهاج را بگیرند؟ آیا این درست است؟ نه جان من چه خبرتونه؟ چه خبرتووونه؟ از پرداختن به این خبر صرف نظر میکنم، چراکه همه چیز پیدا و هویداست!

تا حالا با عربستان و آمریکا و اسرائیل در یک کتگوری قرار نگرفته بودیم!!!!

‏مربوط می شود به استوری یونس محمود کاپیتان سابق تیم ملی عراق که پرچم ایران، عربستان، آمریکا و اسرائیل را در یک کار گرافیکی بصورت طوفانی تخریب کننده در یک سمت تصویر، و شیران غرانی که پرچم عراق بر خود دارند در سمت مقابل تصویر قرار گرفته اند! چی بگم والا! تو این چهل سال این مدل انگ بهمون نچسبیده بود که چسبید! البته که انگی بیش نیست.

پ ن: البته خبرهای دیگری نیز داشت این ماه که صرف نظر میکنم، مثل اقدام عجیب طرفداران تراکتور و بردهای پرگل و شیرین استقلال که بعد از سالها حرص و جوش لبخند به روی لبمان آورد :)

پ ن: لطفا از این پست سوء برداشت ی نکنید، کمی درد دل کردیم فقط، همین.

پ ن: چراغ های روشن و خاموش شده زیادی هست که در روزهای پیش رو باید بخوانم، و چه حسی زیباتر از خواندن مطالب شما دوستان جان :)


عزیز میگفت دلم برای اون روزا تنگ شده، برای آقاجون خدابیامرز، که وسط چله تابستون با یه هندونه گنده زیر بغلش عصری میومد خونه، مینداخت گل حوض و خاک تنش رو میتد، امیرعباس رو صدا میکرد که بره از سر کوچه دو تا نون سنگک و یه قالب پنیر بگیره، که عصرونه نون و پنیر و هندونه داریم. چشامو بستم و اون روزها رو به خاطر آوردم، اون وقتا که من و محمود و آبجی فهیمه تو حیاط بازی میکردیم و داداش عباس تو اتاق گوشه حیاط واسه امتحان نهایی درس میخوند. بعد از عباس عزیز چند سالی طول کشید تا دوباره مادر بشه و فاصله سنی ما با عباس زیاد بود، اما عباس یه چیزهایی از عزیز و آقاجون دیده بود که ما هیچ وقت ندیدیم، جوونی و سرزندگی، آره، بعد از ما عزیز و آقاجون دیگه پیر شده بودن، درست وقتی که من به دنیا اومدم دیگه سنی ازشون گذشته بود و منو داداش عباس و آبجی فهیمه بزرگ کرده بودن، موقع درس و مدرسه هم همیشه ریاضی هامو از داداش عباس میپرسیدم و کاردستی هامو آبجی فهیمه درست میکرد، من آخری بودم، بچه ای که گاهی فکر میکنم نباید به دنیا میومد، چون از وقت بچه داری گذشته بود. اما بعد از فوت آقاجون عزیز میگفت اگه تو نبودی من خیلی تنها میشدم، ده سال بعد از آقاجون من همیشه پیش عزیز بودم و هیچ وقت نشد که با رفقا یه سفری برم و چند روزی خونه نباشم، نه که عزیز نذاره، نه، خودم دلم رضا نمیشد تنهاش بذارم، آخه بعد از آقاجون مرد خونه من بودم و احساس مسئولیت میکردم. روزی که آقاجون مرد خوب یادمه، صبحش میخواستم ببرمش دکتر، اما تو راه یهو حالش بد شد و تو درمانگاه سرکوچه هم از دست کسی کاری ساخته نبود، آقاجون تو بغل خودم رفت، چشماشو بست و انگار که دکمه رو زده باشی خاموش شد، برای همیشه خاموش شد.

پ ن: قلم فرسایی های عصرانه.

ادامه دارد


- داری چیکار میکنی؟

+ دارم قصه می نویسم برای بچه ها.

- تعریف کن ببینم قصه رو.

+ تعریف کنم که قصه .، هر وقت تموم شد میدم بخونی!

- خودتو لوس نکن تعریف کن (آهسته آهسته عصبانی می شود)

+ خیله خب حالا اخم نکن!

- پس تعریف کن

+ قصه سه تا بزغاله که مادرشون توی خونه تنهاشون میذاره و آقا گرگه

- خب حالا اسم بزغاله ها رو چی گذاشتی؟

+ یه چیزایی تو فکرم میگذره، مثل شنگول و منگول، ولی نمیدونم سومی رو چی بذارم!

- اممم! بذار فکر کنم. آهان، شنگول و منگول و حبه انگور!

+ چه باحال! پس اسم قصه رو هم میذارم شنگول و منگول و حبه انگور!

پ ن: شاید به همین سادگی این قصه نوشته یا نقل شده! نه؟

پ ن:

اینجا رو هم بخونید، جالبه، نمیدونستم این قصه انقدر گستره جغرافیایی داشته باشه :)


وقت هایی بوده در زندگی مان که برای کسی ارزش زیادی قائل بوده ایم، پای همه حرف هایش نشسته ایم، کلامش برایمان حجت بوده، و جز راستی و درستی از او انتظاری نداشتیم. به حرف های دیگران که زیر سوالش ببرند، واکنش نشان داده ایم و سر آخر او مراد بوده و ما مرید مرام و منش او. اما یک روز، یک روز بخصوص رشته تمام افکارمان پاره شده، تورم باد به غب غب افتاده اش که از اهمیت ما به حرف هایش نمایان شده، پشیمانمان می کند که چه کرده ایم و چه بزرگش کرده ایم، که حال برایمان بزرگی می کند. روزگاری مرید تواضع و فروتنی اش بودیم و اکنون به غرور و تکبرش نفرت می ورزیم. به راستی چرا اینگونه ایم؟ چرا قامت مان به کلام تحسین برانگیز دیگران روزی کوچک می شود؟ در مقام قضاوت قرار می گیرد، و چکش حکیمانه اش را بر فرق سرمان می کوبد برای ما راه زندگی تعیین می کند، از آنچه او بدان می اندیشد باید تبعیت کنیم، و چون از مسیرش برون شویم، مورد قضاوت قرار می گیریم. گاهی تمسخر می شویم، گاهی در هجوم حرف هایش گوشه ای کز می کنیم و در خود فرو می رویم. انگار نه انگار که روزی خود بزرگش کرده ایم.

نوشته شده در بیستم خرداد 98

پ ن: این روزها دست و دلم به نوشتن نمیره،

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

- سایه


دنیای خیلی از ماها به قبل از اینترنت و بعد از اینترنت تقسیم بندی میشه، اما این روزها انقدر درگیر شدیم با این فضای مجازی، که دوران ماقبل اینترنت به خاطراتی دور و کمرنگ از زندگی ما تبدیل شده، و به سختی به یاد میاریم که قبل از ورود به دنیای اینترنت چه میکردیم و چطور زندگی می کردیم. نسل من از نوجوانی با دنیای اینترنت آشنا شد، و دوران خوش بی اینترنتی من در کودکی و نوجوانی سپری شد. دورانی آمیخته با نوستالژی های تلخ و شیرین که به بازی و شیطنت توی کوچه ها میگذشت. به وقت تابستون و فراغت از سال تحصیلی دوچرخه ها رو از انباری بیرون میاوردیم و برای یک سه ماهه پرماجرا آستین بالا میزدیم و این رخش خسته مدل قناری قرمز رنگ رو تیمار میکردیم. آتاری و میکرو که 9 ماه تو جعبه و داخل کمد داشت خاک میخورد رو بیرون میکشیدیم و سرمست و خوشحال مهیای بازی می شدیم. تیم فوتبال محله هم از فردای آخرین امتحان خرداد آماده مسابقه با تیم های دیگه بود و به وقت کارتون و فوتبالیست ها، دیگه هیچ بچه ای تو کوچه پر نمیزد! کاردستی درست میکردیم و همیشه سر ظهر که جماعتی خواب بودن مشغول نجاری با تیر و تخته برای درست کردن یه وسیله بی نام و نشون بودیم و صدای چکش من رو مورد غضب مادر قرار میداد. برای فهمیدن یک موضوع یا رسیدن به پاسخ یک پرسش هم گوگل نداشتیم تا در کسری از ثانیه به جواب برسیم، از بزرگ ترها می پرسیدیم یا به چند تا کتاب و مجله رجوع می کردیم. بازی می کردیم، دعوا می کردیم، زمین می خوردیم، زخمی می شدیم، اما کنار هم بودیم، کنار هم خوشحال بودیم.

پ ن: دنیای امروز که به شدت دیجیتالی و به اینترنت وابسته شده، قطعاً بدون دسترسی به اینترنت امکان زندگی و کار سخت و ناممکن به نظر میاد، بطوریکه در قطعی چند روزه اینترنت کشور، همگی با مشکلات عدیده ای روبرو شدیم که زندگی و شغل ما رو تحت تاثیر قرار داد و ارتباط ما رو با دنیای آنسوی مرزها و حتی با آدم های اطرافمون قطع کرد. بطوریکه نمی تونستیم یک ایمیل بفرستیم یا دریافت کنیم، و خیلی ماجراهای دیگه ای که همگی بهش واقف هستیم.

پ ن: هدف از نوشتن این پست یا چالش، اینه که به یاد بیاریم بدون اینترنت چه می کردیم و زندگی چطور می گذشت، و با مدیریت دسترسی به این شبکه جهانی میتونیم زندگی قشنگ تری داشته باشیم. این روزها اینستاگرام و تلگرام و خیلی برنامه های دیگه ما رو از کارهایی که قبلاً انجام می دادیم دور کرده، مثل کتاب خوندن، بازی کردن با هم، به هم زنگ زدن و به دیدن هم رفتن، نقاشی کشیدن، قلم و کاغذ دست گرفتن و .

پ ن: از همه دوستانی که این متن رو میخونن دعوت میکنم در این باره برای ما بنویسن تا بیشتر با جنبه های زندگی بدون اعتیاد به اینترنت آشنا بشیم به سیاق گذشتگان از کسی اسم نمی برم، اما همه شما که "ردپای خاکستری زمان" رو از نظر ارزشمندتون میگذرونید دعوت میکنم برای ما بنویسید.

 


دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ

وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن

گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار

کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی

یا رب به یادش آور درویش پروریدن

- حافظ جان

بشنویم.

آهنگساز: علینقی وزیری

شعر: رهی معیری | حافظ

صدا: غلامحسین بنان

دستگاه بیات اصفهان

رهبر ارکستر: روح الله خالقی


ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است

بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است

نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز

حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد

که سرور کیست سرگردان کدام است

بشنویم با جان و دل.


محمدرضا شجریان | کیهان کلهر | حسین علیزاده


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها