شش روز بعد از اولین روز، دومین روز حضور ما در پادگان بود که رسماً دوره ضرورت خدمت سربازی شروع شد. مثل دفعه قبل سپیده دمان و قبل از طلوع آفتاب قصد پادگان کردم. موبایلم رو به همسرم دادم و تا مدت نامعلومی که قرار بود اونجا باشم خداحافظی کردم و راهی پادگان شدم. به دم در پادگان که رسیدم سربازهای زیادی اونجا بودن که دسته دسته وارد پادگان میشدن. قبل از اینکه وارد بشم یه مغازه فروشنده لوازم سربازی باز بود که رفتم کلاهم رو که به سرم تنگ بود عوض کنم. از بچگی آناتومی کله من طوری بود که هیچ کلاه لبه داری سرم نمی رفت! اینی که عوض کردم هم سایز بزرگش بود مثلاً که نهایتاً یک دهم میلیمتر بیشتر از قبلی بزرگ تر بود!! از در کوچیک دژبانی وارد پادگان شدم و بعد از بازرسی بدنی و کوله به سمت گروهان حرکت کردیم. اونجا نشستیم تا صبح بشه و فرماندهان تشریف فرما بشن! آفتاب تیزی روی سرهای تازه کچل کرده مان می تابید و حس غریبی وجودم رو گرفته بود. بعد از انجام تشریفات و ثبت در آمار، جیره ها (حاوی پتو و ملحفه و لوازم بهداشتی و دمپایی و .) تحویل شد و طبق دسته بندی ای که پیش تر انجام داده بودن وارد ساختمان گروهان شدیم و به طبقه دوم هدایتمون کردن که کوپه 18 نفره شماره 8 انتظار ما رو می کشید. اینو اضافه کنم که تنها گروهان پادگان که آسایشگاهی نبود و سربازها تو کوپه یا همون اتاق میخوابیدن گروهان ما بود، قدیم ترها یعنی زمان شاه دانشجوهای خلبانی اونجا استراحت میکردن، و این تنها وجه مثبتی بود که ما نسبت به گروهان های دیگه داشتیم (به جهت میزان تحصیلات که اغلب فوق لیسانس و دکتری بودیم). به خیال خودم که تخت بغل دیوار بهتره به سمت انتهای کوپه رفتم و طبقه پایینش رو برای خودم انتخاب کردم، که بعدها از این انتخاب پشیمون شدم! طبق آموزش هایی که تو محوطه پادگان بهمون داده بودن، تخت ها رو آنکادر کردیم و منظم و مرتب کوپه رو به مقصد ناهارخوری ترک کردیم (دوستانی که ارتش خدمت کردن میدونن آنکادر کردن تخت و منظم و تمیز بودن اتاق یا آسایشگاه از مواردی هستن که در صورت عدم رعایت قابل بخشش نیست). وقتی رسیدم به ناهارخوری با خیل عظیمی از کچل ها روبرو شدم که جلوی ناهارخوری صف بسته بودن، و بعد از مدت زیادی که زیر آفتاب سوزان کله ظهر شهریور ماه ایستاده بودیم نوبت به ما رسید و غذا به دست به سمت یکی از میزها رفتم. به محض برخورد نشیمنگاه به صندلی و آغاز غذا خوردن اعلام شد که وقت تمومه، تا سه میشماریم، هرکی تو سالن باشه تنبیه میشه! من هم که به شدت عصبی و کلافه و خسته بودم غذا رو نخورده تحویل سطل آشغال جلوی در دادم و گرسنه و خسته به سمت خوابگاه برگشتم. آماده شدیم که دوباره به محوطه برگردیم و بقیه برنامه ها رو پیش بگیریم. بعد از سخنرانی و یک سری توصیه ها، تقسیم وظایف بین سربازها انجام شد و من به دلیل نامعلومی بعنوان ارشد کوپه انتخاب شدم که به شدت از این انتخاب ناراحت بودم. وظیفه من این بود که نظم و نظافت کوپه رو مدیریت کنم و اگر کسی دست از پا خطا کرد مسئولیتش با منه!! یعنی بیخودی ترین وظیفه ای بود که به یک نفر میشد داد، چرا که برخلاف بچه هایی که دژبانی و سالن غذاخوری و حتی نظافت افتاده بودن، هیچ مزیتی نداشتیم! بگذریم، روزمون به هر نحوی شب شد و خسته و گرسنه روی تختم دراز کشیده بودم و میل به هیچی نداشتم جز آب. انقدر تشنه بودم که فقط آب میخوردم با شکم خالی! و بعدها فهمیدم آبی که تو ساختمونه آشامیدنی نیست و ما مدت ها به اجبار و نبودن آب خنک، آب غیرآشامیدنی خوردیم! فکر میکردم وقتی آموزشی تموم بشه، هلیکوباکتر معده ام سر به فلک خواهد کشید و اگر شانس بیارم زخم معده نگیرم، ورم معده قطعاً خواهم گرفت! که به طرز معجزه آسایی هیچیم نشد!! با بچه ها کم کم آشنا شدیم و دوستی خوبی با هم داشتیم در طول آموزشی. در پست های بعدی از شخصیت بچه ها بیشتر خواهم گفت.

روز اول


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها