بخوان، به نام پروردگارت، آنکه تو را خلق کرد.

یه وقتایی به عقب که نگاه میکنی و افت و خیز ها و سختی ها رو مرور میکنی، به طرز شگفت انگیزی به معجزه ایمان میاری! حالا این معجزه شفای کور و گلستان شدن آتش منظورم نیست! همین اتفاقات به ظاهر پیش پا افتاده زندگی و مشکلاتی که حواست نیست چطور حل شدن رفتن پی کارشون، یه معجزه ست همین که نمی فهمی تو یک سال گذشته چطور همه قسط ها رو دادی و زندگی به روال مطلوبی گذشته خودش یه معجزه ست! اینکه تو سخت ترین روزهای زندگیت یهو پشت سر هم شاگرد داری و یکی پیداش میشه دو سال تمام به پسرش درس میدی، اینکه یکی بهت زنگ میزنه برای تدریس تو فلان مدرسه و تو بخاطر اینکه سربازی و نمیتونی صبح ها جایی تدریس کنی جواب رد بهش میدی، اما فرداش دوباره بهت زنگ بزنه بگه نمیتونی یه کاریش کنی؟؟ و فرمانده ات با یک روز مرخصی در هفته موافقت کنه و تو یک سال تو مدرسه درس بدی، معجزه نیست؟؟ این سه سال خیلی سخت گذشته، به سختی هرچه تمام تر، اما غیر از خدایی که همیشه حواسش بهم بوده، یه فرشته مهربون هم این پایین آروم جونم بوده و هست، کسی که تا آخر عمرم بهش مدیونم و هرکاری کنم جبران فداکاری هاش نمیشه زندگی رویایی که قرار بود با اسب سفیدم براش رقم بزنم، با سختی شروع شد، با سختی های زیاد، با دلهره و اضطراب زیاد و این عقبه منو وادار میکنه تا هر روز قوی تر بشم.

پ ن: عنوان این پست و به یاد آوردن اون بالا سری رو مدیون پست یکی از دوستان وبلاگی هستم، باشد که رستگار شود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها