صدای سقوط کلمات

از بلندای احساس شنیده می شود

که رهسپار نگاهی سرد

به سوی ابدیت پرواز می کنند

آنجا که پروانه ها

دل بسته اند به تور صیاد

تو اما کجای این قصه نشسته ای

کدام نغمه ها را زیر لب زمزمه میکنی

که دنیای خاکستری این حوالی را نمی بینی

گاهی واژه ای متولد می شود

و گاهی غزلی می میرد

بی آنکه بدانی

پرستوها عازم چشمانت شده اند

و تو هنوز گلدان بی قواره احساسی را آب می دهی

که شمعدانی هایش سالهاست پژمرده اند

و ماهی جان داده

لب پاشوره حوض آبی را ندیدی

که در تمنای آب

روح سرد زمین را بدرود می گفت

خبر از چلچله ها داری؟

دیگر نغمه سر نمی دهند

و در اندوه پاییز این سالها

به مسلخ عقاب ها می روند.

اکنون سالهاست هوای این حوالی ابریست

و خورشید رخ نمی تابد

تا گرم کند سردی زمستان را

تا بزداید کابوس کلمات را

.

حمید آبان

پ ن: ندارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها