بچه که بودم، یه عمه داشتم که در حقیقت عمه مادرم بود، البته دختر عمه مادرم بود، ولی همگی عمه صداش میکردیم، عمه دلشاد. خدا رحمتشون کنه، یه خانم پا به سن گذاشته بود که چهره مهربون و معصومی داشت. سه تا پسر داشت که بدون سایه پدر بزرگشون کرده بود. دو تا پزشک و یک مدیر موفق. از بازنشسته های کارخونه ارج بود. وقتی میومد خونه ما، صبح زود یکی از پسرها میاورد و خودش میرفت، آخر شب هم میومدن دنبالش. صبح های زودی که با اومدن عمه دلشاد شروع میشد خیلی دل انگیز بود، با کلی خوراکی های خوشمزه که منه بچه پنج شیش ساله رو به عرش میبرد از خوشحالی! یادمه نحوه کاشتن لوبیا و عدس و گندم رو بدون خاک بهم یاد داده بود، یه قندون فی داشتیم که دونه ها رو میریختم توش و یه دستمال کاغذی مرطوب روش میذاشتم و هر از گاهی که خشک میشد دوباره مرطوبش میکردم. بعد از چند روز جوونه ها دستمال کاغذی رو بلند میکردن و وقت برداشت محصول بود! من سه تا عمه تنی داشتم که هیچ وقت محبت حضورشون رو درک نکردم، خب دور بودنشون هم بی تاثیر نبود.

یه روز صبح به مادرم خبر دادن که عمه دلشاد مرد. تو عالم بچگی های خودم نفهمیدم "مرد" یعنی چی! بدو بدو رفتم و به خواهرم بدون هیچ مقدمه ای گفتم؛ عمه دلشاد مرد! خواهرم اولش شوکه شد و بعد زد زیر گریه. بازم نفهمیدم چی شده و من چه خبری رو به خواهرم دادم.

هنوز یادگاری هاش تو خونه مادرم هست و هر وقت از اون روزها حرف میزنیم، از مهربونی ها و قشنگی هاش تعریف میکنیم، عمه من نبود، اما مهربون ترین عمه دنیا بود، برای من که اینطور بود.

پ ن: بیاییم انقدر خوب باشیم و به همدیگه خوبی کنیم، که اگه یه روزی خبر مرگمون رو به بقیه دادن، همه ناراحت بشن و بعد از سالها که یاد ما میکنن، بگن خدا رحمتش کنه، چقدر آدم خوبی بود. همین کافیه، همین کافیه از این زندگی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها