سلام واژه هایم را بپذیر.

آسمان اینجا گرفته، آنجا را نمی دانم! حرفهای تکراری پشت یک نگاه مرطوب ماسیده، آنجا را نمی دانم. قصه بود. همه آن بی پروایی ها، همه آن بی قراری ها. قصه بود. تک واژه های بی دلیل تنهایی هایم، دوستت دارم های بی صدای خستگی هایم. سلام واژه هایم را بپذیر، که بی هدف به سوی تو پرواز می کنند. یادت باشد روز، روزگار خوش است، و همه چیز بر وفق مراد. یادت باشد این حرفها را جایی نگویی سرنوشت این واژه ها جوخه سکوت است! یک سکوت ابدی، بی صدا، بی نگاه، بی قرار.!

برای رفتنت دلتنگ نشدم یادت در عبور واژه هایم حس می شود. شاخه گل های خشکیده در گلدان بی قواره این حادثه جا خشک کرده اند. نمی دانم در آن نیمه شب سکوت بود که فریاد می شد، یا هبوط یک احساس بی سر و ته! اما هرچه بود فاصله ای انداخت میان من و آهستگی تکرار.!

زمان اینجا کند می گذرد، آنجا را نمی دانم! غروب اینجا رنگ ندارد، آنجا را نمی دانم! دروغ بود نغمه های بی بدیل هزار، دروغ بود زمزمه های بی پناه چلچله ها! شور غزل واره ها به انتهای کابوس می رسند و در تقدس خیال به سوی رنگین کمان بافته می شوند! آرزوی رود دریا بود، اما میانه های راه به پای درختی بزرگ به آسمان رسید.

آسوده رنگ بزن به روی بوم پرغرور خیال! نقش بزن تنهایی را نقاشی کن، پشت میله های خاکستری. پرواز کبوتر ها را بخاطر بسپار و تبلور غروب را در درخشش قندیل ها ببین کوچ پرستوها را از یاد مبر، که یادآور غریو واژه ها در سلام صنوبر است! و از روی پل دوستی گذر کن، که دستهایی آشنا نگهدار این فاصله اند.

پ ن: به وقت فراموشخانه، به سالهای دور.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها