وقت هایی بوده در زندگی مان که برای کسی ارزش زیادی قائل بوده ایم، پای همه حرف هایش نشسته ایم، کلامش برایمان حجت بوده، و جز راستی و درستی از او انتظاری نداشتیم. به حرف های دیگران که زیر سوالش ببرند، واکنش نشان داده ایم و سر آخر او مراد بوده و ما مرید مرام و منش او. اما یک روز، یک روز بخصوص رشته تمام افکارمان پاره شده، تورم باد به غب غب افتاده اش که از اهمیت ما به حرف هایش نمایان شده، پشیمانمان می کند که چه کرده ایم و چه بزرگش کرده ایم، که حال برایمان بزرگی می کند. روزگاری مرید تواضع و فروتنی اش بودیم و اکنون به غرور و تکبرش نفرت می ورزیم. به راستی چرا اینگونه ایم؟ چرا قامت مان به کلام تحسین برانگیز دیگران روزی کوچک می شود؟ در مقام قضاوت قرار می گیرد، و چکش حکیمانه اش را بر فرق سرمان می کوبد برای ما راه زندگی تعیین می کند، از آنچه او بدان می اندیشد باید تبعیت کنیم، و چون از مسیرش برون شویم، مورد قضاوت قرار می گیریم. گاهی تمسخر می شویم، گاهی در هجوم حرف هایش گوشه ای کز می کنیم و در خود فرو می رویم. انگار نه انگار که روزی خود بزرگش کرده ایم.

نوشته شده در بیستم خرداد 98

پ ن: این روزها دست و دلم به نوشتن نمیره،

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

- سایه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها