صبح روز چهارم یعنی سه شنبه ساعت 4:00 با بیدارباش از خواب بیدار شدیم، اما من مثل شب های قبل هنوز نتونسته بودم یه خواب راحت داشته باشم، استرس خونه، اینکه راه های ارتباطی انقدر ضعیفه که نمیشه از حال و روز همسرم خبردار بشم، فکر و خیال تنهایی مادر، همه و همه ذهن منو پر کرده بود و اون روزها روی آرامش به خودم نمی دیدم، و صبح خسته تر از روز قبل بیدار میشدم و به جهنمی که انتظار ما رو می کشید سلام میگفتم. بعد از نماز و صبحانه، مثل روزهای قبل مراسم صبحگاه برگزار شد و بعد تمرین رژه و باقی قصه رو میدونید. عصر روز سوم هم از اون پسر بوفه ایه گوشی قرض گرفته بودم و یک تماس زیر یک دقیقه ای با خونه داشتم، اما روز چهارم، وقتی وارد بوفه شدم، اون پسر روشو از من برگردوند و به نوعی از مقابل شدن با من طفره رفت، و من ناامید بوفه رو ترک کردم و به طرف گروهان و خوابگاه رفتم. چهارمین روز از دوران آموزشی بود و برای من به اندازه چهل روز گذشته بود، و فقط فکر اینکه پنجشنبه خلاص میشم از این جهنم، بهم انگیزه میداد اون روزها رو تحمل کنم. تعداد حمام و سرویس بهداشتی با تعداد سربازها هیچ تناسبی نداشت، و صبح ها به محض بیدارباش باید خودتو میرسوندی به سرویس بهداشتی تا فرصت رو از دست ندی! چرا که همه امور روزانه باید دقیق و مو به مو انجام میشد و تو نمی تونستی خارج از چارچوب کاری انجام بدی! به این دلایل، من چهار روز بود که دوش نگرفته بودم، و تبدیل به موجود کثیفی شده بودم که تحمل خودش رو هم نداشت. این موقعیت فقط شامل من نمیشد، و بدون اغراق 80 درصد بچه ها چنین وضعیتی داشتن. روز پنجم یعنی چهارشنبه هم مثل روزهای دیگه گذشت و ما وارد روز پنجشنبه یعنی روز موعود شدیم، از صبح یک جنگ روانی علیه ما ترتیب داده بودن و تهدید میکردن اراشد کوپه (همون سمتی که روز اول بهم دادن) به دلیل بی نظمی کوپه ها به مرخصی نمیرن و آخر هفته رو تو پادگان بازداشت میمونن. همین کافی بود تا من تنفری در دلم شکل بگیره که هنوز هم از اون شخص (یکی از کادری ها که از نظر سنی، همسن شاگردهای گذشته من بود) دلگیر باشم. بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان با کوله و وسایل شخصی به صف شدیم تا دفترچه مرخصی بگیریم و پادگان رو ترک کنیم. وقتی وارد خیابون جلوی پادگان شدم، حس زندانی ای رو داشتم که بعد از سالها آزاد شده :). تا مراحل خروج طی بشه و سوار تاکسی بشم و برسم به خونه، نزدیک های عصر شده بود، و همسرم و خانواده از سه شنبه هیچ خبری از من نداشتن، وقتی رسیدم و کلید انداختم، دیدم در ورودی خونه قفل نیست، فهمیدم همسرم خونه ست. در رو باز کردم و تو قاب چارچوب همسرم رو دیدم. بعد از ترک تشریفات دوری و هجران، تن کثیف و خاک گرفته ام رو به حمام سپردم و خستگی یک هفته رو از تنم رها کردم

ادامه دارد.

در قسمت های بعدی از ماجراهای جالب کلاس های عقیدتی خواهم گفت، و برای خلاصه تر شدن ماجرا، بعدش خاطرات اردوگاه و تمام :)

روز اول | 

روز دوم |

روز سوم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها