ترس احساسی معمولاً ناخوشایند اما طبیعی است که در واکنش به خطراتِ واقعی ایجاد می‌شود. ترس را از دلشوره و اضطراب، که معمولاً بدون وجود تهدید خارجی رخ می‌دهد، باید جدا دانست. علاوه بر این ترس به رفتارهای خاصِّ فرار و اجتناب مربوط است، در حالی که اضطراب، ناشی از تهدیدهایی خواهد بود که مهارناپذیر و غیرقابل اجتناب تلقی می‌شوند. ترس معمولاً با درد ارتباط دارد. مثلاً کسی از ارتفاع می‌ترسد، چه، اگر از ارتفاعی بیفتد آسیب جدی خواهد دید یا حتی خواهد مرد. بسیاری از نظریه‌پردازان، چون جان برودس واتسن و پال اکمن، پیش نهاده‌اند که ترس یکی از چند احساس بنیادین و فطری است (نظیر شادمانی و خشم). ترس از سازوکارهای بقا است و معمولاً در پاسخ به یک محرک منفی خاص روی می‌دهد.

منبع: ویکی پدیا

خیلی از ما همواره ترسی با خود به همراه داریم که گاهی اوقات آرامش رو از ما می گیره، مثل ترس از دست دادن عزیزان، ترس از دست دادن موقعیت شغلی، ترس از فقیر شدن و .، و با اضطراب این موقعیت ها که اصلاً وجود ندارند، اوقات خودمون رو تلخ می کنیم، و از زندگی لذتی نمی بریم. وقتی دانش آموز هستیم، با ترس امتحان و آزمون و کنکور از نوجوانی خودمون بهره ای نمی بریم، وقتی دانشجو هستیم، از بیم آینده و شغل جوانی خودمون رو تباه می کنیم. بزرگ تر که میشیم، از ترس فراهم نکردن اسباب آسایش زندگی و مسئولیت هایی که بر دوش ماست، دوران رو به میانسالی خودمون رو با فکر و خیال مشغول میکنیم. به نوعی از بدو تولد در حال تلاش کردنیم، تا وقتی که دار فانی رو وداع بگیم! حال این وسط از تجربه لذات زندگی محروم موندیم و یک دنیا حسرت باهامون هست که چرا به این شکل گذشت.

چند سال پیش همکاری داشتیم با سن حدود 50 سال، که در شرف بازنشستگی قرار داشت، آدمی همواره پر استرس که بقول معروف اگر بهش می سپردی کلاه بیار، سر طرف رو برات میاورد. همین قدر مطیع و تابع حرف رئیس بود. و همین ویژگی سبب میشد، این رئیس ما هر سمتی تو اداره (*) داشته باشه، اونم همراه خودش ببره. با سواد کمی که داشت، اما هر لحظه نگاهش می کردی، در حال نوشتن یادداشت بود، و کوچک ترین اتفاقات مجموعه رو مو به مو گزارش می کرد. یک روز از طرف اداره به مهمونی افطار دعوت شده بود، که به کمک بچه های ساختمان مرکز چند تا کارت دعوت اضافی براش فراهم کرده بودیم، تا بتونه با خانواده در اون ضیافت شرکت کنه، از ترس اینکه مبادا مجموعه رو زودتر ترک نکرده باشه و رئیس بهش خرده نگیره که چرا تا بوق سگ نموندی، دست دست کرد تا اینکه بعد از افطار به مراسم رسید و خانواده اش تنها در اون مراسم شرکت کردن، و به قول خودش کلی حرف از همسرش شنیده بود سر اون ماجرا. روزی هم که رئیس ما سمت بالاتری گرفت و مجموعه ما رو ترک کرد، اون شخص هم با خودش برد. وقتی رفت، همه اون یادداشت های روزانه رو با خودش نبرد، و ما متوجه شدیم، ریز ترین حرکات ما هم گزارش میشده! تو گویی دوربین مدار بسته بودن ایشان! این مرد به نقل از همکاران قدیمی ترش سی سال به همین منوال کار کرده بود، و همیشه احمقانه ترین روش رو برای انجام کارهاش انتخاب می کرد. چرا این ماجرا رو تعریف کردم؟ راستش نمیدونم، شاید به خاطر ربطش به موضوع ترس باشه، ولی اگر روزی دست به قلم بشم و کتابی بنویسم، یک از شخصیت های رمانم قطعاً خصوصیات اخلاقی این آدم رو خواهد داشت.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها